بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    خاطره ۱۲

  • تعداد نظرات : 4
  • ارسال شده در : ۱۳۹۳/۰۹/۲۸
  • نمايش ها : 447

 

به همین دکمه اینتر قسم دیشب یه بی آبرویی سرم اومد که نگو , عاغا دیشب عموی بزرگم با زن و دوتا دختراش اومدن خونمون , ناراحتشون اخمو بود ^_^ 

همه تو پذیرایی نشسته بودیم منتظر بودیم ببینیم چی شده که عموم شروع کرد به حرف زدن , درباره مشکلات مالی و خانوادگی و ....

بابامم براش حرف زد دل داریش داد و آرومش کرد ,بعدشم با دست زد رو شونه عموم گف : داداش من مثل کوه پشتتم 

منم بخت برگشته بیچاله هم که کنار عموم نشسته بودم خواستم بخندونمش انگشته اشارم تا آرنج رو کردم تو پهلوش ^_^

تررر , عموم گوزدید 

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم پروردگارا خودت به خیر کن ^_^

هیشکی چیزی نگفت که یعنی ما چیزی نشنیدم ^_^

اجیم کشولوم : مامان عمو گوزید ؟؟؟ ^_^

پوفففف همه زدن زیر خنده 

عموم و بابام افتادن دنبالم منم فرار میکردم , پروردگارا نجات بدم

آجیم : مامانی عمو گوزید پس چرا میخوان کامران رو بزنن؟؟

اینو که شنیدم دیگه خنده نزاشت فرار کنم ,گرفتن لنگ راستشون رو تا زانه کردن تو حلقم

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


mina0073
ارسال پاسخ

ههههههههه

مرسی

parni
ارسال پاسخ

ajab

кнαησσм gσℓ
ارسال پاسخ
sharareh72
ارسال پاسخ