بلاگ كاربران


وزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

 

ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.

 

بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

 

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.

 

کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود،  پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.

 

کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

 

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.

 

بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.

 

کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.

پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"

 

پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


NaNa18
ارسال پاسخ

200000

elnaz76
ارسال پاسخ

مممممممممممممممنننننننننننننوووووووووووووووننن

marya1370
ارسال پاسخ

جالب بود
ممنون

parsik
ارسال پاسخ

mc

hanisa
ارسال پاسخ

جالب بود مرسی

HaMzE
ارسال پاسخ

خیلی جالب بود

سپاس

Aysan75
ارسال پاسخ

bahal bod mer30

amirreza17
ارسال پاسخ
shadmehr202
ارسال پاسخ

جالب بود

مرسی

لااااااااااااااااااااایک

MYRA_AMIR
ارسال پاسخ

جالب بود
ممنون

fmojdeh39
ارسال پاسخ

چقدباهوش بود )

eli17
ارسال پاسخ

Amir_ehsan :
ابجی چی نوشتید؟وزی کشاورزی؟

فکر کنم وقتی باید باشه.اره؟

ن عزیز روزیه

2reza2
ارسال پاسخ

خیلی جالب

Amir_ehsan
ارسال پاسخ

ابجی چی نوشتید؟وزی کشاورزی؟

فکر کنم وقتی باید باشه.اره؟