بلاگ كاربران


حیفا-7

 حدود ساعت 3 یا 3ونیم شب رفتم سراغش. همه اهل اون بند داشتند ناله میکردند و عده ای هم غش کرده بودند. اما اون کثافت وحشی، نشسته بود و پاهاش را در آغوش گرفته بود و به خاطر شدت سرمای هوا فقط دندوناش به هم میخورد. همه افتاده بودند روی زمین جز اون. وقتی در را آروم باز کردم، و دو سه قدم به طرفش رفتم، ناگهان آروم آروم شروع به حرف زدن کرد و بُهت من را بیشتر و بیشتر کرد:‼️

«منتظرت بودم سیدی! از ظهر تا الان منتظرت بودم. زیر بار تحمل همه شکنجه هایی که کردین، حتی موقعی که بین زمین و هوا آویزونم کرده بودین و بهم برق وصل کرده بودین، حواسم به چشمای تو بود. میدونستم داری حرص میخوری. اما اشتباه نکن. تو به خاطر این داری حرص میخوری که از چیزی خبر نداری و درباره من بهت چیزی نگفتن. نه به خاطر اینکه من سر و صدا و ناله نمیکنم. تو آزادی که هر کاری دوس داری با من بکنی. من هم حق اعتراض به تصمیماتت ندارم. اما روش های شکنجه ات اشکال اساسی داره. دوس داری بدونی؟»

 من که چشمام داشت از این حرف ها از حلقه بیرون میپرید و اصلا انتظارش را نداشتم گفتم: میشنوم!

 حفصه گفت: این شکنجه ها نه تنها اثر چندانی نداره(‼️) بلکه از دو حال خارج نیست: یا سبب مرگ میشه یا سبب پوست کلف شدن! و این به نفع شما نیست! بلکه به نفع کسی هست که داره شکنجه میشه! یا میمیره و راحت میشه یا با پوست کلف شدن، بیمه میشه‼️

گفتم: بیشتر توضیح بده!

حفصه گفت: کسانی که اینجوری شکنجه میدهند، پس از مدتی یا روانی میشوند یا خودشون از پا در می آیند. چرا؟ چون به خاطر پول و به چشم شغل شکنجه میکنند!! نگاهشون به شکنجه، نگاه امرار معاش و زندگی و شغل دولتی است‼️

از بهت و حیرت فقط آب گلومو قورت میدادم! بهش گفتم: پیشنهادت چیه؟ پس باید چطوری باشه؟

حفصه گفت: کسی که شکنجه میکنه، باید خودش را جای کسی بذاره که داره شکنجه میشه و فکر کنه و ببینه که چطوری میشه با صرف کمترین هزینه و وقت و انرژی، از پا درش آورد اما نمیره و یا پوستش کلفتر نشه! تکرار میکنم؛ باید فکر کنه و بررسی کنه. شما فقط میزنید بدون اینکه طرف مقابلتون را بشناسید و رزومه مشخصی از وضعیت بدن و بیماری ها و حساسیت ها و عشق و نفرت ها و حتی علاقه مندی های جنسی و غذاییش داشته باشید‼️

راست میگفت. حرفاش مثل سطل آب جوشی بود که روی سرم ریخته بودند اما داشت تا مغز استخونم فرو میرفت. باید خودم را مسلط و مطمئن نشون میدادم. بهش گفتم: ما روشمون همینه! اینجوری عمل میکنیم. مگه دانشگاه و مدرسه و مکتب هست که بشینیم درباره چهارتا جانی آشغال « {kh} فیلتر شد » مثل تو تحقیق بکنیم و دنبال روش و این مزخرفات باشیم؟

 حفصه گفت: از من گفتن بود! از تو هم نشنیدن! همه حرفات را نشنیده میگیرم و میذارم به حساب عصبانیت و غرور مردانه ات! اما خوشم اومد که بهم گفتی « {kh} فیلتر شد »‼️

من گفتم: عجب! پس دوس داری؟ قلاده‌ سگ‌ها را به گردنش بستم و کشوندمش روی زمین و بردمش اتاق روبرویی! برهنه شدم و برهنه اش کردم. و شروع کردم به آزار و اذیتش.... اون هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد و حتی تا حدی همکاری هم میکرد ولی از خشم من چیزی کم نمیشد‼️‼️

وسط اذیت و آزری که بهش میدادم، حفصه بهم گفت: آروم نمیشی مگر اینکه خشمت را فراموش کنی و وحشیانه عمل نکنی. تو هم آدم هستی و حق داری از موقعیتت به عنوان رییس زندان نهایت استفاده کنی. پس آروم باش و تلاش کن لذت ببری نه اینکه یخ منو آب کنی‼️‼️

 احساس یک طفل داشتم که در چنگال یک هیولای حرفه ای گیر کرده اما دلش هم نمیاد ازش فاصله بگیره. داشت راهنماییم میکرد... حتی نصیحتم میکرد... به طرف خودش دعوتم کرد... برای اولین بار بود که اینقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم... احساس میکردم در طول این 20 سال سابقه کارم در انواع زندان ها، اون شب تسلیم حفصه آشغال عوضی شدم...


ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


aidajan
ارسال پاسخ

عجبا