دیوار کاربران


amir107
amir107
۱۳۹۲/۱۱/۲۸

وقتے دو قلــ♥ــب برای یڪـدیگر بتپد

هیچ فاصلـــ ــہ اے دور نیسـﭞ

هیچ زمانے زیــــاد نیسـﭞ

و هیچ عشـــ♥ـــق دیگرے نمے تواند آن دو را از هم دور کند !

محڪـم تریـטּ برهاטּ عشــ♥ـــق اعتمــــــــــــــ♥ــــــــــــاد اسـﭞ

محمد
محمد
۱۳۹۲/۱۱/۲۸

امروز یک سال بزرگتر شدم...

دلتنگی های من هم یک سال بزرگتر شدند... تولد غمگیـــــ❤ــــــن من مبـــــــ❤ــــــــارک.. خوشحال میشم حضور گرمتو داخل بلاگ هام احساس کنم .... http://www.hamkhone.ir/member/26941/blog/view/87473

alireza1487
alireza1487
۱۳۹۲/۱۱/۲۸

كاش بودنها را قدر بدانيم

به خـــــدا قسم

نبودنها

همين نزديكيهاست . . . !

.........................

بلاگ جدیدم : دیگـــر قاصـــدکـ ها، به دستـ ما نمیرســـند

http://www.hamkhone.ir/member/592/blog/view/87235/

دوست عزیزم ، ممنون میشم با حضور زیبای خودت فضارو رنگین بکنی

راستی نظر یادت نره * ممنون

farid2218
farid2218
۱۳۹۲/۱۱/۲۸

میگـטּ : خــــــــــــــــــــבا

آבمایے رو ڪـﮧ خیلے בوست בاره زیاב امتحاטּ میڪنـﮧ !!

اینطور ڪـﮧ مـטּ حساب ڪرבم

حس میڪنم خـבا " בیوونه ے " منـﮧ . . . !!!

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۲/۱۱/۲۷

تمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که،

ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت .

انـدازه مـی گـیـری !

حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی !

مقـایـسـه مـی کـنـی !

و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد بـه آنـجـا کـه زیـادتر دوستش داشته ای ،

کـه زیـادتـر گذشـتـه ای ،

که زیـادتـر بـخـشـیـده ای ،

به قـدر یـک ذره ،

یک ثانیه حتی !

درست از همانجاست که توقع آغاز می شود

و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که ما می بریم…!

shervin98
shervin98
۱۳۹۲/۱۱/۲۶

تو برو ، من هم برای اینکه راحت بروی میگویم :
باشد ، برو خیالی نیست …
اما کیست که نداند بی تو تنها چیزی که هست خیال توست …

siahsiah
siahsiah
۱۳۹۲/۱۱/۲۶

دخترزیبایی بوداسیر پدری عیاش

که درامدش فروش شبانه دخترش بود.

دخترک روزی گریزان ازمنزل پدری نزدحاکم پناه گرفت.

وقصه خودبازگوکرد.حاکم دختررانزد زاهدشهر امانت سپرد

که درامان باشداماجناب زاهدهم همان شب اول دختر را...

نیمه شب دخترنیمه برهنه به جنگل گریخت

وچهارپسرمست اورااطراف کلبه خودیافتند

وپرسیدن بااین وضع.این زمان.دراین سرما.اینجاچه میکنی؟

دخترازترس حیوانات بیشه وجانش گفت که اری پدرم ان بود

وزاهدازخیر حاکم چنان.بی پناه مانده ام

پسرهاباکمی فکر ومکس ودیدن دخترنیمه برهنه

اوراگفتن توبرو در منزل مابخواب مانیز می اییم.

دخترترسان ازاینکه بااین چهارپسرمست تاصبح چگونه بگذراند..

درکلبه خوابش برد.صبح که بیدار شد

به زیر وبرش چهارپوستین براحفظ سرما هست

وچهارپسربیرون کلبه ازسرمامرده اند

بازگشت وبر در دروازه شهر داد زد

که ازقضا روزی اگرحاکم این شهرشدم

خون صدشیخ به یک مست فداخواهم کرد

ترک تسبیح خداخواهم کرد

وسط کعبه دو میخانه بناخواهم کرد

تانگویند مستان ز خدابی خبرند......