دیوار کاربران


elnaz76
elnaz76
۱۳۹۲/۱۲/۲۹

چهارشنبه سوری به نقل از شاهنامه فردوسی

سور به معناى میهمانى و جشن مى باشد (و در برخی منابع به معنی آتش و سرخی) و اما چرا چهارشنبه سورى و چرا آتش برافروختن و چرا از روى آتش پریدن؟

براساس سروده هاى پیروز پارسى، حکیم فردوسى،سیاوش فرزند کاووس شاه در هفت سالگى مادر را از دست مى دهد. پادشاه همسر دیگر را برمى گزیند، سودابه که زنى زیبا و هوسباز بود عاشق سیاوش مى شود:

یکى روز کاووس کى با پسر

نشسته که سودابه آمد ز در

زنـاگـاه روى سیاوش بدید

پراندیشه گشت و دلش بردمید

زعشق رخ او قرارش نماند

همه مهر اندر دل آتش نشاند



سودابه در اندیشه بود تا به گونه اى سیاوش را به کاخ خویش بکشاند، دختر زیبا و جوان خود را بهانه حضور سیاوش کرده و او را فرا خواند:

که باید که رنجه کنى پاى خویش
نمائى مرا سرو بالاى خویش
بیاراسته خویش چون نوبهار
بگردش هم از ماهرویان هزار



آنگاه که سودابه سیاوش را در کاخ خویش یافت به او گفت:

هر آنکس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترا
زمن هر چه خواهى، همه کام تو
بر آرم ، نپیچم سر از دام تو
من اینک به پیش تو افتاده ام
تن و جان شیرین ترا داده ام



سودابه پس از این که از مهر و عشق خود به سیاوش مى گوید و همزمان به او نزدیک مى شود. ناگاه او را در آغوش کشیده و مى بوسد

سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد

همانا که از شرم ناورد یاد

رخان سیاوش چو خون شد ز شرم

بیاراست مژگان به خوناب گرم

چنین گفت با دل که از کار دیو

مرا دور داراد کیوان خدیو

نه من با پدر بى وفائى کنم

نه با اهرمن آشنائى کنم



سیاوش با خشم و اضطراب و دلهره به نامادرى خود گفت:



سر بانوانى و هم مهترى
من ایدون گمانم که تو مادرى



سیاوش خشمناک از جاى برخاسته و عزم خروج از کاخ سودابه را کرد. سودابه که از برملا شدن واقعه بیم داشت داد و فریاد کرد و درست بسان افسانه یوسف و زلیخا دامن پاره کرده و گناه را به سیاوش متوجه کرد.

elnaz76
elnaz76
۱۳۹۲/۱۲/۲۹

چهارشنبه سوری به نقل از شاهنامه فردوسی

ارسال شده در ۱۳۹۲/۱۲/۲۲
5 نظر
نمايش ها: 14
گزارش
چاپ

سور به معناى میهمانى و جشن مى باشد (و در برخی منابع به معنی آتش و سرخی) و اما چرا چهارشنبه سورى و چرا آتش برافروختن و چرا از روى آتش پریدن؟

براساس سروده هاى پیروز پارسى، حکیم فردوسى،سیاوش فرزند کاووس شاه در هفت سالگى مادر را از دست مى دهد. پادشاه همسر دیگر را برمى گزیند، سودابه که زنى زیبا و هوسباز بود عاشق سیاوش مى شود:

یکى روز کاووس کى با پسر

نشسته که سودابه آمد ز در

زنـاگـاه روى سیاوش بدید

پراندیشه گشت و دلش بردمید

زعشق رخ او قرارش نماند

همه مهر اندر دل آتش نشاند



سودابه در اندیشه بود تا به گونه اى سیاوش را به کاخ خویش بکشاند، دختر زیبا و جوان خود را بهانه حضور سیاوش کرده و او را فرا خواند:

که باید که رنجه کنى پاى خویش
نمائى مرا سرو بالاى خویش
بیاراسته خویش چون نوبهار
بگردش هم از ماهرویان هزار



آنگاه که سودابه سیاوش را در کاخ خویش یافت به او گفت:

هر آنکس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترا
زمن هر چه خواهى، همه کام تو
بر آرم ، نپیچم سر از دام تو
من اینک به پیش تو افتاده ام
تن و جان شیرین ترا داده ام



سودابه پس از این که از مهر و عشق خود به سیاوش مى گوید و همزمان به او نزدیک مى شود. ناگاه او را در آغوش کشیده و مى بوسد

سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد

همانا که از شرم ناورد یاد

رخان سیاوش چو خون شد ز شرم

بیاراست مژگان به خوناب گرم

چنین گفت با دل که از کار دیو

مرا دور داراد کیوان خدیو

نه من با پدر بى وفائى کنم

نه با اهرمن آشنائى کنم



سیاوش با خشم و اضطراب و دلهره به نامادرى خود گفت:



سر بانوانى و هم مهترى
من ایدون گمانم که تو مادرى



سیاوش خشمناک از جاى برخاسته و عزم خروج از کاخ سودابه را کرد. سودابه که از برملا شدن واقعه بیم داشت داد و فریاد کرد و درست بسان افسانه یوسف و زلیخا دامن پاره کرده و گناه را به سیاوش متوجه کرد.

بارى سیاوش به سودابه مى گوید که پدر را آگاه خواهد کرد:

elnaz76
elnaz76
۱۳۹۲/۱۲/۲۹

تیرداد قهرمان ملی ناشناخته ایرانیان

بدبختانه نام (تیرداد) ً تری داتس ً برای بیشتر ایرانیان بیگانه است، ًتری داتس ً در زمان یورش گجستک ( اسکندر) فرمانده پادگان تخت جمشید بود که 200سرباز از برجسته ترین سربازان را در اختیار داشت که همگی بلند بالا،تنومند و ورزیده بودند. ًتری داتس ً آخرین پایگاه ایرانیان برای نگهداشت تخت جمشید بود و شگفتا پس از شکستهای آخرین شاه هخامنشی و شکست آریو برزن که مردانگی او در تاریخ ایران غیر قابل انکار هست، هرگز از جای خویش در برابر سردار فاتح و وحشی مانند
گجستک نگریخت در حالی که امکان پیروزی ارتش فاتح بیگانگان بر پادگان کوچک او حتمی بود نه او و نه هیچ یک از سربازانش نگریختند و مردانه در برابر دشمن جنگیدند...
ارتش گجستک به تخت جمشید نزدیک شده بود،ً تری داتس ً نیروهای خود را در پلکان ورودی کاخ جای داد زیرا با اینکه تخت جمشید یک دژ جنگی نبود ولی به دلیل از سنگ ساخته شدن آن اگر پلکان ورودی مسدود می‌شد کسی نمی توانست وارد آن شود.در همین پلکانی که امروزه ما برای ورود به تخت جمشید از آن بالا می رویم 200 سرباز ایرانی در مقابل صد هزار سرباز بیگانه ایستاد و هرزمان که یک سرباز در پلکانها می‌افتاد سربازی دیگر جای او را می گرفت...جنگ نگهبانان کاخ با مهاجمان از بامداد تا نیمروز ادامه یافت و تا همگی آنها کشته نشدند سربازان گجستک نتوانستد وارد کاخ شوند،پارمه نیون یکی از یونانیون شیفته گجستک که اسکندر را در جنگ همراهی می کرد در کتاب خویش می نویسد:ً تری داتس ً را که با خوردن بیش از ده زخم به سختی مجروح شده بود را بر روی تخته‌ای انداختند و به نزد گجستک آوردند تا کلید خزانه را از او بگیرد،اسکندر به او گفت:
کلید خزانه را بده!
ًتری داتس ً پاسخ داد من کلید را تنها به پادشاه خود یا فرستاده او که فرمانش را در دست داشته باشد می دهم.گجستک گفت:پادشاه تو من هستم. ًتری داتس ً گفت:پادشاه من داریوش است. گجستک به یاوه می گوید:داریوش کشته شد...(در حالی که هنوز زنده
بوده است) ًتری داتس ً می گوید:اگر او کشته شده باشد من کلید را تنها به جانشین او خاهم داد. گجستک با خشم می گوید:آیا می دانی به سبب این نافرمانی با تو چه خاهم کرد؟ ً تری داتس ً می گوید:چه می کنی؟
گجستک می گوید:جلادان را فرا می‌خانم تا پوست تو را مانند پوست گوسپند بکنند!! تری داتس ً پاسخ می‌دهد:در همان حال یزدان را سپاسگزاری می‌کنم که در نیروانا(بهشت)روان مرا نزد روان پادشاهم شرمنده نخاهد کرد و من می توانم با سرافرازی بگویم که به تو خیانت نکردم!!!! پارمه‌نیون در ادامه می نویسد:زمانی که اسکندر آن پاسخ را شنید در شگفت شد و گفت:
ای کاش من هم خدمتگزاری مانند تو داشتم و از شکنجه او به سبب دلیریش گزشت...این بود سرگزشت یکی دیگر از دلیر مردانی که برگی زرین برای ما به یادگار گزاشت!دلاوران ما این چنین مردانی بودند

Facebook

elnaz76
elnaz76
۱۳۹۲/۱۲/۲۹

عاقبت چاپلوسی در دربار کریم خان زند ( بسیار آموزنده )

کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان، رفع ستم و احقاق حقوق مردم در ارک شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد. یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت، او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد.
شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید؛ دستور داد او را به گوشه ای برده، آرام کنند زان پس به حضور برسد. مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند.
کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد. آن مرد گفت: “من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف،‌ بیهوش شده ، به خواب عمیقی فرو رفتم! در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت: ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم! از خواب که بیدار شدم،‌ خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگذاری از والد ماجد شما بود!”.
مردک حقه باز که باادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بود که مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده، دنبال د‍ژخیم می گردد! موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد! درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکلیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد. کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند!
هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت: “مردک پدر سوخته! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد من که مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!” .
مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد.

afshin17
afshin17
۱۳۹۲/۱۲/۲۹

+5+

TTTaHHHa
TTTaHHHa
۱۳۹۲/۱۲/۲۸

سلام دوست گلم
بلاگ جدید زدم نظر قشنگت خیلی برام مهمه
ممنون میشم یه سری بزنی مثل همیشه

*******************************
چند لحظه ای به پای سفره خانه ی دلم بنشین . . .
http://www.hamkhone.ir/member/12126/blog/view/95218/

******************************
دوست دارم _TTTaHHHa

Kaveh33
Kaveh33
۱۳۹۲/۱۲/۲۷

نباید از کسی که دوستش داریم ساده دست کشیم
شايد ديگه هيچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشيم
و نباید از کسي هم که دوستمان داره بي تفاوت عبور کنیم
چون شايد
هيچوقت
هيچ کس
تو رو به اندازه اون دوست نداشته باشه ...

آیا دنیای واقعی چیزی جز این است ؟؟!

niyaz2212
niyaz2212
۱۳۹۲/۱۲/۲۷

سلام دوست گلم... به مناسبت فرا رسیدن نوروز بلاگ جدید گذاشتم...

اخرین بلاگ امسالمه....

خوشحال میشم مث همیشه با نظراتتون خستگی منو از تن در کنید..

نیاز منتظرتونه.... لطفا نظراتتون رو خلاصه ننویسید..

امسال هم گذشت اما...

http://www.hamkhone.ir/member/27335/blog/view/94872/

Aysan75
Aysan75
۱۳۹۲/۱۲/۲۶

Be name eshgh jesmat ra lagadmale bosehaye havasalodeshan mikonand va baz be name haman eshgh faramoshat mikonand be name nejabat bayad sokot koni va be name sabr az daron viran shavi taghsire hichkas nist ke ghanone gheirateshan ra ghalame gharize emza karde ast

setarekanellis
setarekanellis
۱۳۹۲/۱۲/۲۶

+5