دیوار کاربران


amir6565
amir6565
۱۳۹۳/۰۳/۲۱

همیشه ساده بودم...
ساده سلام کردم...
ساده دل دادم...
ساده محبت کردم...
ساده باور کردم...
ساده چشم گفتم...
ساده وابسته شدم...
اما سخت دلم را شکستند...!
خیلی سخت...!
کاش انقدر ساده نبودم...!

amir6565
amir6565
۱۳۹۳/۰۳/۲۱

وقتی که چشم بسته
روی طنابی که یک سرش در دست تو بود
بند بازی می کردم...
دریافتم که همیشه در عشق
مساله اعتماد بوده است
میان چشم های بسته من و
دست های لرزان تو!

.

amir6565
amir6565
۱۳۹۳/۰۳/۲۱

در گوشه ای از این کره ی خاکی...
امشب بساط کرده ام...
خودم، اشکهایم... و گناه نکرده ام
خدایا میگویند جنس شکسته رو خوب خریداری...
دلم را بخر بدجور شکسته...
همه چیزم رفت ... چشمانش را بست و رفت....

amir6565
amir6565
۱۳۹۳/۰۳/۲۱

برگ ریزان پائیز را تصور کن....هنگام ریختن برگ ها بروی زمین
دقیقا لحظه ی معلق بودنشان...
آنجایی که نمی دانند به زمین تعلق دارند یا به آسمان...
مثل حال بعضی از آدمها که نه آرومند، نه آشوبند
کاری به کار این آدمها نداشته باشید، در لحظه هاشان رهایشان کنید...
آنها گاهی گم میشوند بین گذشته و آینده...

amir6565
amir6565
۱۳۹۳/۰۳/۲۱

چه بیهوده در لابه لای برگریزان ذهنم نقش لحظه ها را نادیده گرفته ام...
من به چه می اندیشم؟
من چه میخواهم از این انتظارهای بی آتیه؟!!!
من کجای این قصه ی تکراری ایستاده ام؟!!
من من من من من.....
من فقط میدانم بی احساس تر از آن شده ام که دیگران مرا دریافتند...
من نگرانم... نگران این ثانیه ها که بی احساس میگذرند از پی هم ...
این ثانیه ها حتی نمی دانند من دلخوش کرده ام به یک اتفاق، یک اتفاق که بعد ها بتوانم خاطره بنامم ...

amir6565
amir6565
۱۳۹۳/۰۳/۲۱

انگار خاصیت انسان شده، به سراغش که میروی از تو می گریزد... در خلوتت که می مانی به سراغت می آید، آشفته ات میسازد و می رود...
رسم های عجیبی پیدا کرده است این زندگی...
وقتی می مانی میرود و وقتی مانده است دلهره ی رفتنش را داری...

amir6565
amir6565
۱۳۹۳/۰۳/۲۱

می خواهم بعد از مدتها چشمهایم را با آرامش ببندم...
در خیال نا آرامم لالایی بخوانم و بخوابم...
می خواهم برای ساعتها تو را از ذهنم بیرون کنم...
تا کی من بی قرار تو باشم و تو با لبخند هایت دیگران را آرام کنی...
تا کی چشمان من به جای برق عشق و امنیت، هاله ی غمگینی باشد از سر به هوایی های تو... گناه دارم... با من اینگونه نکن....

amir6565
amir6565
۱۳۹۳/۰۳/۲۱

خدایا ...
نه از آدمای خودخواه
نه از شهر غریب
نه از دلهره های عشق
دلم گرفته ...
دلم تنها از خودم گرفته که خودمو همیشه تنها گذاشتم...
خود بی چاره ام غمگین شده...

amir6565
amir6565
۱۳۹۳/۰۳/۲۱

گــــاهی برای زخمهایت هیچ چیزی درمان نیست....
آتشی که بر افروخته اند دیگر خاموشی ندارد...
داد که بزنی مقصر میشوی....
ساکت هم که باشی مقصر میشوی...
چقدر حیف که دوست داشتن غرور ندارد
چقدر حیف که دوست داشتن خودخواه نیست
چقدر حیف که دوست داشتن بالغ نیست
چقدر حیف که دوست داشتن حتی حرمت دل شکسته را نگه نمیدارد
چقدر حیف که دوست داشتن برای دل کندن یک بهانه می آورد که بماند
چقدر حیف که دوست داشتن خاطره ها را حفظ میکند، حتی بدترینها را
چقدر حیف که دوست داشتن، دوست نداشتن را بلد نیست

amir6565
amir6565
۱۳۹۳/۰۳/۲۱

قلبم فشرده میشود از اینهمه ندیده شدن
نمیدانم کجای دنیا ایستاده ام اما تنهایم
میدانم این روزها چشم به چشمان دیگری میدوزی
انعکاس نگاهم، صدایم هر لحظه باتوست
دستانت دیگر به من تعلق ندارد، قلبت را نمیدانم شاید همیشه مرا در قلبت نگه داری
بگذار کابوس همیشه نبودنت را باور کنم
بگذار در این دنیای بیرحم خودم را در آغوش بگیرم
بگذار عاشق تنهایی ام باشم
شاید روزی شعرهایم را بخوانی ، فقط بدان مخاطب تمام شعر های من خواهی بود...