دیوار کاربران


melodi2014
melodi2014
۱۳۹۳/۰۸/۲۸

در هر جغرافیایی که هستی

جهت ها تفاوتی ندارند

تمامِ دامنه هایِ دلت

به سمتِ خوشبختی باد...

+5

mahtab11835
mahtab11835
۱۳۹۳/۰۸/۲۴

گاهی بودن

تنها،
در سکوتی خلاصه می شود
که لحظات عاشقانه را

به تماشای دستهای یکدیگر دعوت میکند....
عشق هر صبح بر روی بام خانه فریاد نمی زند

هر شب در ریتم تند موسیقی و هوس نمی رقصد

گاهی آرام

پابرهنه

در سکوت

روی خواب باغچه می نشیند

از لابلای شاخه های درخت انجیر

همچون قاصدکی لرزان

گاهی

به کوچه های سرگردان و بی پلاک سرک میکشد

و به سیبهای روان روی آب می خندد

mahtab11835
mahtab11835
۱۳۹۳/۰۸/۲۲

وقتی دچار میشوی

میمانی و یه حس دل گُندگی

که وسعتش شده است به اندازه ی تمام دنیا

و دلت میخواهد

هرکه از دم دستت رد میشود محبت کنی و دوست بداری

وقتی دچار میشوی

میگردی دنبال مقصرهای تمام این دلدادگی

میگردی دنبال علتها

میگردی تا بدانی چشم تورا دچار کرد یا دل

و میمانی و تمام پرسشهای بی پاسخ و هزار پاسخ

وقتی دچار میشوی

اول تردید جانت را پرمیکرد

شک میکنی به تمام لبخندهایت

شادیهایت

به طپشهای قلبت که دیگر دست خودت نیست که آرامش کنی

پر شده ای از او ونمیدانی چه باید بکنی

وقتی دچار میشوی

روز بروز تغییر میکنی

آدمی دیگر میشوی

و حس میکنی تازه آدم شده ای

وقتی دچار میشوی

آرام میشوی مهربان میشوی با گذشت میشوی

وقتی دچار میشوی

نگاهت تازه میشود احساست هوایی میخورد و بهاری میشوی

چقدر شیرین میشود لحظه ها

چقدر سخت میشود ماندن در دچارگی

و این نوبت عاشقی توست

ببین چه میکنی....

↩ᄊªフ¡Ð☯
↩ᄊªフ¡Ð☯
۱۳۹۳/۰۸/۲۱

217

melodi2014
melodi2014
۱۳۹۳/۰۸/۲۱

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق ( خرداد ۱۳۴۳)

mahtab11835
mahtab11835
۱۳۹۳/۰۸/۱۴

دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم

کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم

دگر دیوانه ئی آید که در شهر افکند هوئی

دو صد هنگامهٔ خیزد ز سودائی که من دارم

مخور نادان غم از تاریکی شبها که میآید

که چون انجم درخشد داغ سیمائی که من دارم

ندیم خویش میسازی مرا لیکن از آن ترسم

نداری تاب آن آشوب و غوغائی که من دارم

mahtab11835
mahtab11835
۱۳۹۳/۰۸/۱۴

با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن

چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن

گفتند جهان ما آیا بتو می سازد

گفتم که نمی سازد گفتند که برهم زن

در میکده ها دیدم شایسته حریفی نیست

با رستم دستان زن با مغبچه ها کم زن

ای لاله صحرائی تنها نتوانی سوخت

این داغ جگر تابی بر سینه آدم زن

تو سوز درون او ، تو گرمی خون او

باور نکنی چاکی در پیکر عالم زن

عقل است چراغ تو در راهگذاری نه

عشق است ایاغ تو با بندهٔ محرم زن

لخت دل پر خونی از دیده فرو ریزم

لعلی ز بدخشانم بردار و بخاتم زن
+5

SADEH_9337
SADEH_9337
۱۳۹۳/۰۸/۱۳

زندگی فردا نيست،
زندگی امروز است، زندگی قصّه ى عشق است و اميد،
صحنه ی غمها نيست...
به چه می انديشی؟
نگرانی بیجاست،
عشق اينجا و تو اینجا و خدا هم اينجاست..
پای در راه گذار،
راهها منتظرند،
تا تو، به هر جا كه بخواهی برسی،
پس رها باش و رها باش و رهاااا
تا نمانَد قفسی.

mahtab11835
mahtab11835
۱۳۹۳/۰۸/۱۲

من امشب دستها رابرده ام بالا سپردم دل به آن والا و

از عمق وجود خود خدایم را صدا کردم

نمیدانم چه میخواهی ولی امشب برای تو

برای رفع غمهایت برای قلب زیبایت برای آرزوهایت به درگاهش دعا کردم

و میدانم خدا از آرزوهایت خبر دارد و در قلبم یقین دارم دعاهایم اثر دارد

التماس دعا

melodi2014
melodi2014
۱۳۹۳/۰۸/۱۲

خدایا!!

دستانم را زدم زیر چانه ام

مات و مبهوت نگاهت میکنم

طلبکار نیستم

فقط مشتاقم بدانم ته قصه چه میکنی بامن؟؟