بلاگ كاربران


وقتی یک زنی و هزار تا فکر تو سرتو پر غرور

وقتی دنیا یه جوری شده واست که میخوای کنارش باشی اما نمی تونی اما یه سری فکرا نمی ذاره وقتی به قول اون خوانندهه قضیت شده «دلی که می خواد بمونه ....تنی که باید بره»

وقتی عاشق اون مردی ولی نباید به خاطر اون جیزا که واست مهمن بمونی باهش. خوندن این شعر واسه یک زن پر معناااااااا میشه:

 

تا نهان سازم از تو بار دگر

راز این خاطر پریشان را

میکشم بر نگاه راز آلود

نرم و آهسته م‍ژگان را

 

دل گرفتار خواهشی جانسوز

از خدا راه چاره می جویم

پارسا وار در برابر تو

سخن از زهد و توبه می گویم

 

آه هرگز گمان مبر که دلم

با زبانم رفیق و همراهست

هر چه گفتم دروغ بود ...دروغ

کی ترا گفتم آنچه دل خواهست؟؟؟

 

تو برایم ترانه می خوانی

سخت جذبه ای نهان دارد

گوییا خوابم و ترانه ی تو

از جهانی دگر نشان دارد

 

شاید این را شنیده ای که زنان

در دل «آری»و «نه » به لب دارند

ضعف خود را عیان نمی سازند

راز دار و خموش و مکارند

 

آه من هم زنم،زنی که دلش

در هوای تو می زند پر و بال

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال

***************

نگه دگر بسوی من چه می کنی؟

چو در بر رقیب من نشسته ای

به حیرتم که بعد از آن فریب ها

تو هم پی فریب من نشسته ای

 

 

به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا

که جام خود به جام دیگری زدی

چو فال حافظ آن میانه باز شد

تو فال خود به نام دیگری زدی

 

 

برو ... برو ... بسوی او، مرا چه غم

تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان

بر او بتاب زآنکه من نشسته ام

به ناز روی شانه ستارگان

 

 

بر او بتاب زآنکه گریه می کند

در این میانه قلب من به حال او

کمال عشق باشد این گذشت ها

دل تو مال من، تن تو مال او

 

 

تو که مرا به پرده ها کشیده ای

چگونه ره نبرده ای به راز من؟

گذشتم از تن تو زانکه در جهان

تنی نبود مقصد نیاز من

 

 

اگر بسویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوشتر از خیال تو

 

 

کنون که در کنار او نشسته ای

تو و شراب و دولت وصال او!

گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق بی زوال او!

*************

 

 

از من رمیده ئی و من ساده دل هنوز

بی مهری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

 

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا

در این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

 

یادآر آن زن، آن زن دیوانه را که خفت

یک شب به روی سینه تو مست عشق و ناز

لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس

خندید در نگاه گریزنده اش نیاز

 

لب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زد

افسانه های شوق ترا گفت با نگاه

پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

 

هر قصه ئی ز عشق که خواندی به گوش او

در دل سپرد و هیچ ز خاطر نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت

آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

 

با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد

می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد، ای فریب مجسم بیا که باز

بر سینه ی پر آتش خود می فشارمت!!!

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


RAHA_67
ارسال پاسخ

شما اولین مردی هستید که این حرف و ازش میشنوم ممنون که امیدوارم کردین به مردا

LaMis
ارسال پاسخ

بله همینطوره

عالیه داداش بزرگــــــــــــــــــــــــــــــــــــم احسنت..........