بلاگ كاربران
اشکان)یک داستان کوتاه و قشنگ نوشتم حتما بخونید
مادر به پدر میگه امشب زود بیا خونه تولد پسرمونه میخوام واسش یه جشن کوچیکی بگیرم.
پدر هم از این موضوع استقبال میکنه و راهی محل کار میشه.
مادر شروع میکنه به پختن غذای مورد علاقه پسر .بعد از اماده شدن غذا میره برای پسرش یک ساعت مچی بعنوان کادو میخره.
مادر زنگ میزنه به خونه پسرش که ازش بخواد شب بیاد پیشون.
عروسش گوشی برمیداره به مادر میگه: من امشب برای امیر از قبل برنامه ریزی کردم .مادر میگه خوب عیب نداره ما میایم پیشتون عروس با ناراحتی جواب میده که شرمنده دوستامون و از قبل دعوت کردیم اونها با دیدن شما معذب میشن....مادر در حالتی که بغض گلوش ومیگیره گوشی رو قطع میکنه..
.تصمیم گرفت به پسر زنگ بزنه اما منصرف شد گفت بذار راحت باشه.
بغض مادر ترکید رفت تو اتاق و شروع کرد به نوشتن از خاطرات دوران کودکی پسرش.
بی طاقت شد دوست داشت تولد پسرش و بهش تبریک بگه
ساعت 4 صبح به پسرش زنگ زد .
گفت پسرم 27 سال پیش یک همچین موقعی تو منو از خواب بیدار کردی تولدت مبارک پسرم.
پسر با عصبانیت گفت مادر نمیتونستی این و صبح بهم بگی بگی الان 4 صبح منو از خواب بیدار کردی.
ساعت 9 صبح پسر از خواب بیدار میشه با خودش فکر میکنه با مادرش خیلی بد رفتار کرده با عذاب وجدان سریع میره سمت خونه مادر..
داخل خونه شد مادرش رو پشت میز تلفن دید که تو یک دستش کادویی بود که برای پسر خریده بود.پسر هر چی مادر رو صدا کرد مادر جوابی نمیداد.
.
.
مادر دیگه تو این دنیا نبود........
avvalin nazar ro mn mizaram va3 dadasham