دیوار کاربران


amir107
amir107
۱۳۹۳/۰۱/۲۳

بهار من مرا بگذار و بگذر

رهایم کن برو دلدار و بگذر

من عادت می کنم اینجا به غمها

مرا پر کن از این اجبار و بگذر

قـاصـدک ! هـان چـه خـبـر آوردی …؟!

از کـجـا از کـه خـبـر آوردی…

خـوش خـبـر بـاشـی، امـا…امـا…

گـرد بـام و در مـن ، بـی ثـمـر مـیـگـردی

انـتـظـار خـبـری نـیـسـت مـرا …

نـه ز یـاری نـه ز دیـارِ دیـاری …

بـرو آنـجـا کـه بُـوَد چـشـمـی و گـوشـی بـا کـَس

بـرو آنـجـا کـه تـو را مـنـتـظـرنـد …

* قـاصـدک در دلِ مـن …

هـمـه کـورنـد و کـرند …!!!

NeDa
NeDa
۱۳۹۳/۰۱/۲۳

ﺁﺭﯼ
ﻣﻦ ﺳﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﻐﺮﻭﺭ ...
ﭼﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ
ﺩﺭﮔﯿﺮ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻓﺮﺩﺍﯾﻢ
ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...

❤ ▬▬+❺ ▬▬❤

CR7777777
CR7777777
۱۳۹۳/۰۱/۲۳

من زیر بارون با چشات یه ارزو ساخته بودم
واسه دوباره دیدنت زندگیمو با خته بودم
یا ارزمو پس بده
یا با دوباره دیدنت به زندگیم نفس بده!

CR7777777
CR7777777
۱۳۹۳/۰۱/۲۳

+7

hamidj
hamidj
۱۳۹۳/۰۱/۲۳

++5

arsha
arsha
۱۳۹۳/۰۱/۲۳

+5
77

arsha
arsha
۱۳۹۳/۰۱/۲۳

مورد داشتیم یارو تو کانون گرم خانواده ذوب شده

Pouya11
Pouya11
۱۳۹۳/۰۱/۲۲

اعتبار آدم ها به حضورشان نیست به دلهره ای است که در نبودشان احساس می کنی

Pouya11
Pouya11
۱۳۹۳/۰۱/۲۲

غم اگر ترکم کند تنهای تنها میشوم ، دوست اگر یادم کند سلطان دنیا میشوم

Pouya11
Pouya11
۱۳۹۳/۰۱/۲۲

کیسه کوچک چای تمام عمر دلباخته لیوان بود ، ولى هر بار که حرف دلش را میزد ، صدایش در آب جوش میسوخت ، کیسه کوچک چاى با یک تیکه نخ رفت ته لیوان حرف دلش را آهسته گفت لیوان سرخ شد