دیوار کاربران


golijoon63
golijoon63
۱۳۹۳/۰۴/۰۱

خداوند ازعزرائیل پرسید:تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟عزرائیل جواب داد:یک بارخندیدم،یک بارگریه کردم ویک بارترسیدم.."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان دادی جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.."گریه ام"زمانی بود که به من دستور دادی جان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.."ترسم"زمانی بودکه به من امرکردی جان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا به عزرائیل گفت:میدانی آن عالم نورانی کیست؟..او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود

yasdc04
yasdc04
۱۳۹۳/۰۴/۰۱

درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم …

حسین پناهی

↩ᄊªフ¡Ð☯
↩ᄊªフ¡Ð☯
۱۳۹۳/۰۳/۳۱

اینجا دلی تنگ است
انجا سری گرم است
عجب عدالتی . . .

╝◀+5

yasdc04
yasdc04
۱۳۹۳/۰۳/۳۱

یه وقتایی، یه حرفایی، چنان آتیشت می زنه که دوست داری فریاد بزنی، ولی نمی تونی!
دوست داری اشک بریزی، ولی نمی تونی!
حتی دیگه نفس کشیدنم برات سخت میشه! تمام وجودت میشه بغضی نمي تركه. به اين ميگن درد
بي درمون

кнαησσм gσℓ
кнαησσм gσℓ
۱۳۹۳/۰۳/۳۱

غصـــــه نخـــور !

مـــــــیدانــــــــے . . . ؟

دُنیـــا . .

با ایــن هــَـمـه چنگــال تیـــــز . .

هیـچ چـَــنگـــــــے به دل نمـــــــــے زند . . .!

yasdc04
yasdc04
۱۳۹۳/۰۳/۳۱

هرگز به خدا نگو مشکل بزرگی دارم به مشکل بگو خدای بزرگی دارم

↩ᄊªフ¡Ð☯
↩ᄊªフ¡Ð☯
۱۳۹۳/۰۳/۳۱

╝◀ +5

↩ᄊªフ¡Ð☯
↩ᄊªフ¡Ð☯
۱۳۹۳/۰۳/۲۹

دوســـ ــــــــ ـــــتـ دارمـ یه اطلاعـــ ــیه پشتمـ بچســــ ــــــــ ــــبونمـ



و روش بنویســــ ــــــــ ــــمـ

“تا اطلاع ثانــــــ ــــــــــــ ـــــوی خســــــ ـــــــته امـ”

╝◀+5

yasdc04
yasdc04
۱۳۹۳/۰۳/۲۱

بینوا بودم و در خود به نوا افتادم/کس ندانست بدینگونه چرا افتادم.

چو عقابی ز پی عمر طویل از سر حرص/ در هوی رفتم و از اوج هوا افتادم.

گونه گونه است جهان ، لیک مبادت که شوی/ همچو من، بین! که به گرداب غوا افتادم.

ز کجا آمده ام تا به کجایم ببرند/چشم بگشا و ببین تا به کجا افتادم.

گذر عمر نه بر وفق مرادم بودی/ زان همه عمر به تزویر و ریا افتادم.

مژه بر هم نزنم تا که نبینم رویش/ روی آن کز غم هجرش به خطا افتادم.

گر به میعاد بپرسند مرا، کز چه سبب/آن چنان رفتم و اینگونه ز پا افتادم.

نظر خویش به سوی رخ دلدار کنم/تا بدانند که در فکر وفا افتادم.

ور به سختیم بسوزند و بگویند سزاست/دل خود را بنمایم که گوا! افتادم!.

چه روایت کنم از هجر که از روز ازل/ بهر این کار من از بطن حوا افتادم.

ناطق اینگونه سخنها که تو را گفت بگو؟/قصه کم کن که مگویی به بلا افتادم.

yasdc04
yasdc04
۱۳۹۳/۰۳/۲۱

کو به کو گشتم ولی راهی به تو پیدا نشد
کوه کندم تا بدست آرم تو را اما نشد
وعده می دادی همین امروز و فردا می شود
وعده می دادی ولی امروز تو فردا نشد
مهرت از آن کسی غیر از من اما هیچوقت
- ذره ای عشق تو حتی در دلم حاشا نشد
سهمم از چشمان تو افسوس و حسرت بود و بس
سهمم از چشمی که هرگز روبرویم وا نشد
خون دل ها خوردم اما سعی واهی شد نصیب
قطره قطره جمع کردم، وانگهی دریا نشد