توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
من که کم آوردم
- آقا من کم آوردم هرکی تو همخونه عضوه یه پا شاعره اونم در حد حافظ اونوقت من همش کپی،پیست میکنم ولی تازگیا یه چیزایی نوشتم تو بلاگ بعدیم شعر خودمو مینویسم فقط مسخره نکنین من که کم آوردم قربون دوستای گلم برم که همشون نویسنده جهانی ان …
ترول
- http://img.noodi.net/uploads/137102739571391.jpg http://img.noodi.net/uploads/137102739575592.jpg http://img.noodi.net/uploads/137102739579093.jpg http://img.noodi.net/uploads/137102739581594.jpg http://img.noodi.net/uploads/137102739584145.jpg
دخترک تیز بین
- داستان کوتاه دخترک تیزبین short storyروزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کردکه باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می دادکشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتندوقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهدپیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشدو دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتادداستان کوتاه دخترک تیزب…
Devil May Cry
- http://img.noodi.net/uploads/137102304041311.jpeg http://img.noodi.net/uploads/137102304049412.jpg http://img.noodi.net/uploads/137102304067413.jpg http://img.noodi.net/uploads/137102304079914.jpg http://img.noodi.net/uploads/137102304107015.jpg http://img.noodi.net/uploads/137102304128116.jpg http://img.noodi.net/uploads/137102304164017.jpg http://img.noodi.net/uploads/137102304204718.jpg http://…
فعلن
- سلام خدمت دوستان عزیز همخونه ای آقا یه دو سه هفته ای نیستیم خدمتتون از پسران عزیز تقاضا دارم توی این مدت به حساب دخترا برسید با تشکر DANTE
سنگ تراش
- داستان کوتاه سنگ تراش short storyروزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد.در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت :این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد.در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد!تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است.&nbs…
گداهای بازاریاب
- داستان کوتاه گداهای بازایاب short storyدو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودندیکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوودمردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می ریختن .داستان کوتاه گداهای بازایاب short storyکشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و…
امان از دست فامیل دور
- فامیل دور آقای مجری یه چیزی بگم اصن باورتون نشه من بچه بودم آقا مجری خب فامیل دور باورتون شد آقای مجری بله باورم شد فامیل دور چجوری باورتون شد آقای مجری من خودم باورم نمیشه