بلاگ كاربران


  • سلطان قلب ها

  • مادرشبيه نخ تسبيح ميماند،به نسبت دانه ها كمترخودنمايي ميكند اما اگر نباشد هيچ دانه اي كنار ديگري نمي ماند.خدايا نخ هيچ تسبيحي پاره نشود ***** قند )) خون مادر بالاست  . دلش اما هميشه (( شور )) مي زند براي ما ؛ اشکهاي مادر , مرواريد شده است در صدف چشمانش ؛ دکترها اسمش را گذاشتهاند آب مرواريد! حرفها دارد چشمان مادر ؛ گويي زيرنويس فارسي دارد!  دستانش را نوازش مي کنم ؛ داستاني دارد دستا…
  • سهم من

  • من تکرار نمیشوم...... یک روز میرسد.....یک ملافه ی سفید پایان میدهد به من...... به شیطنت هایم......به بازیگوشی هایم.....به خنده های بلندم..... وسهم من  روزی که همه با دیدن عکسم بغض میکنند و میگویند:دیوانه دلمان برای شوخی هایت تنگ شده.......  …
  • من یک دخترم

  •   این یک داستان واقعی است شاید پند آموز باشد… مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را بادو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر وپدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و…