دیوار کاربران


arsham00
arsham00
۱۳۹۵/۰۶/۲۰


مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۶/۲۰

اگر دو نفر رو همزمان دوست داشتی، نفر دوم رو انتخاب کن، چون اگر نفر اول رو واقعا دوست داشتی، هیچ وقت به نفر دومی فکر نمیکردی!

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۶/۲۰

عادت، ناجوانمردانه‌ترین بیماری‌ست، زیرا هر بداقبالی را به ما می‌قبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت، در کنار افراد ِ نفرت‌انگیز زندگی می‌کنیم، به تحمل زنجیرها رضا می‌دهیم، بی‌عدالتی‌ها و رنج‌ها را تحمل می‌کنیم. به درد، به تنهائی و به همه چیز تسلیم می‌شویم.
عادت، بی‌رحم‌ترین زهر زندگی‌ست. زیرا آهسته وارد می‌شود، در سکوت، کم‌کم رشد می‌کند و از بی‌خبری ما سیراب می‌شود و وقتی کشف می‌کنیم که چطور مسموم ِ آن شده‌ایم، می‌‌بینیم که هر ذرهٔ بدن‌مان با آن عجین شده است، می‌بینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمی‌کند.

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۶/۲۰

مردم همیشه به شما نمی گن که چه فکری می کنن فقط منتظرن که توی زندگی پیشرفت نکنی....

delshad6577
delshad6577
۱۳۹۵/۰۶/۲۰

هرگز، منتظر” فرداى خیالى” نباش.

سهمت را از” شادى زندگى”، همین امروز بگیر.

فراموش نکن “مقصد”، همیشه جایى در “انتهاى مسیر” نیست!

“مقصد” لذت بردن از قدمهاییست، که برمى داریم!

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۰/۲۲

میدانی؟ بعضی ها را هــــــــر چقدر بخوانی.....

خسته نمی شوی!

بعضی ها را هر چقدر گوش دهی...

عادت نمی شوند،

بعضی ها هر چقدر تکرار شوند...

باز بکرند و دست نخورده!

دیده ای؟!

شنیده ای؟!...

بعضی ها

بــــــی نهایتند

امــــــــــــــا

فقط بعـــضــی ها!....

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۰/۲۲

نگاهم به ساعت بود:...و به رفتن تو!

نمی دانم صدای پای تو بود یا تیک تاک ساعت..؟

...تو میرفتی یا زمان از دست میرفت؟

نگاهم به ساعت خشک شد...دراین گمان که بین این عقربه های در جریان:

باز می گردی!!

ولی افسوس....

ساعت خواب ماند و من هنوز مات..!

نمیدانم درساعت...؟

در رفتنت..؟

یا نیامدنت...

نمی دانم!

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۴/۰۵/۰۵

بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم

که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش،

اما حرفش هیچ‌وقت از یادم نمی رود، می گفت:

زندگی مثل یک کلاف کامواست،

از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم،

گره می خورد، می پیچد به هم، گره گره می شود،

بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی،

زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود،

یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید،

یک گره ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد،

محو کرد، یک جوری که معلوم نشود،

یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند،

همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید،

زندگی به بندی بند است به نام "حرمت "

که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است

fardin66
fardin66
۱۳۹۴/۰۵/۰۵

دوست من
توجه کرده ای
همین الان
هم اکنون
اين لحظه پير ترين سني هستيد كه تا بحال بوده ايد و جوان ترين سني كه تا ابد خواهيد بود!
پس از لحظاتت بی نهایت لذت ببر
شادی کن
خلاق باش
جسارت کن، بیشتر بخواه
جلو برو و به خودت مطمئن باش ۰۰۰۰۰۰۰۰۰
و هر لحظه یادت باشد هم اکنون جوان ترین سنت را داری و هر لحظه ميتواني پر از خلاقيت باشي و شاكر

fardin66
fardin66
۱۳۹۴/۰۵/۰۵

میخوام اسم بچمو بذارم پَـرچم, بفرستمش پُشت بوم
بعد همسرم بگه عزیزم پَـرچم کجاس؟
منم بگم پَـرچم بــــــالاس!!