دیوار کاربران


0Arta
0Arta
۱۳۹۳/۰۲/۱۵

ﻣﻬﺮﯾﻪ ﺟﺪﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﺍ .!
1393 ﻟﯿﺘﺮ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺍﺯﺍﺩ !
ﺍﯾﺎ ﻭﮐﯿﻠﻢ؟
ﻋﺮﻭﺱ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺸﮑﻪ ﺑﯿﺎﺭﻩ

+5

kayvan67
kayvan67
۱۳۹۳/۰۲/۱۴

هیچ انتظاری از کسی ندارم!

و این نشان دهنده قدرت من نیست!

مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است…

TaNaZz
TaNaZz
۱۳۹۳/۰۲/۱۴

ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﺎ ﺣﺮﻑ ﺯﯾﺎﺩﻩ ؟ !
ﺑـــــﯽﺧــــﯿﺎﻝ
ﻣﺮﺩﻡ
ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﺷﻮﻥ ﺯﯾﺎﺩ ﺣـــــــــــــﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻦ …

DELSAA
DELSAA
۱۳۹۳/۰۲/۱۴

ما دخترا مغرور نیستیم فقط یکم,

پرستیژ کارامون بالاست..

samad63
samad63
۱۳۹۳/۰۲/۱۴

هنوز هســــــــت!
عــــــشــــــق واقعــــــي را ميگويم…
دلــــــم مي خواهـــــد کَســى باشـــــد …
آنقـــدر بـــرايــــش کَســى باشـــــم …
کــــه دنبـــــال کــَـــسِ ديگـــــري نباشــــد

TaNaZz
TaNaZz
۱۳۹۳/۰۲/۱۳

زندگی که کنترلش دست خودت نباشه ارزش دیدن نداره

Mohammadhadiyeganeh
Mohammadhadiyeganeh
۱۳۹۳/۰۲/۱۲

تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت“جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق” من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من استمن به تو خندیدم تا که با خنده پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را…. و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
زندگی رسم خوشایندی است . زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ, پرشی دارد اندازه ی عشق. زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود. زندگی جذبه ی دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه, در دهان تابستان است. زندگی بُعد درخت است به چشم حشره. زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است. زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد. زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد. زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست. خبر رفتن موشک به فضا, لمس تنهایی ماه, فکر بوییدن گل در کره ای دیگر. زندگی شستن یک بشقاب است. زندگی یافتن سکه ی دهشاهی در جوی خیابان است. زندگی "مجذور" آینه است. زندگی؛ گل "به توان" ابدیت, زندگی؛ "ضرب" زمین در ضربان دل ما, زندگی؛ "هندسه"ی ساده و یکسان نفسهاست

Mohammadhadiyeganeh
Mohammadhadiyeganeh
۱۳۹۳/۰۲/۱۲

هنوز یادم هست. اِنگار همین دیروز بود که دیدمش. توی آن خیابان خلوت و سوت و کور که الآن جای سوزن انداختن هم نیست. لخت و عور بی هیچ اِبایی ایستاده بود کنار پیاده رو. توی همان دکه ای که حالا طلافروشی های شهر هم برای داشتنش سر و دست می شکنند. هیکل ترگل ورگل و خوشتراشش با آن رانهای سفید و گرد ، چنان ست و یکدست بود که دلم را برده بود. زل زده بود توی چشمهایم و جلوی آن همه رفیق و آشنا دلربایی می کرد. کثافت وقتی بخودش می رسد و موهایش را می زند چقدر تو دل برو است. خجالت نمی کشید. اصلاً انگار هیچ ترسی از این کار نداشت. انگار داشت باهام حرف می زد. انگار می گفت:
– بیا ... بیا اینجا خوشگله ... بیا باهات دارم ...
طوری آغوش باز کرده بود و خودنمایی می کرد که نزدیک بود برای لحظه ای عنان اختیار از کف بدهم و بدومو بغلش کنم. اصلاً یک جورایی بغل کردنی هم بود. بی خیالش شدم و سرم را پایین گرفتم و با خودم گفتم:
– ای بابا ... ما را چه به این کارها...
خواستم دور شوم که احساس کردم با صدایی که شبیه هیچ صدای دیگری توی دنیا نیست ، صدایم می زند. انگار خیالاتی شده بودم. سرم را برگرداندم. اما نه. حقیقت داشت. انگار قرار بود من هم از آنهایی باشم که توانسته است او را حتی برای لحظه ای کوتاه بغل کند. دوست داشتم با تمام قدرتی که دارم به خودم فشارش دهم و به سینه ام بچسبانمش. حسی بهم می گفت دارد (( نرخ )) می دهد. عددی چهار رقمی را روی سینه های برجسته اش زده بود. انگار می توانستم او را برای یک شب هم که شده به خانه ببرم و دور از چشم بچه ها و مادر بچه ها حالی به حولی کنم و بقول رفقا چند سالی جوان شوم. بالاخره این چیزها یک جور نیاز است. نمی شود که سرکوبش کرد. اصلاً اگر این نیازها ارضاء نشوند ، آدم می میرد. باور کنید ؛ جدی می گویم.
با دستپاچگیِ خاصی لبخندی زدمو برای لحظه ای کوتاه لمسش کردم. تن سردی داشت اما مطمئن بودم شب سردم را حسابی داغ می کند. با مردی که توی دکه بود کمی چانه زدمو به توافق رسیدیم. حالا دیگر آن زیبای نازنین که برای همه ناز و ادا در می آورد ، مال من بود. آن هم دربست و اختصاصی.
به خانه ام بردمش و همه چیز را آماده کردم. بالاخره آدم باید این جور موقع ها حواسش جمع باشد. امکان داشت وسط معرکه مهمانی چیزی بیاید. نباید می گذاشتم گندش بالا بیاید. مادر بچه ها این کار را ناپسند می دانست. توی خفا آن هم از این کارها؟!... اگر می فهمید حسابی قاطی می کرد و آن وقت تکه بزرگه ام گوشم بود...
موقعش که شد بدن لطیف و زیبایش را که هنوز هم لطافتش را بر نوک انگشتانم حس می کنم ، به آرامی و با دقت خاصی برگرداندم...
ذغال ها هم دیگر داغ شده بود. به سیخش زدمو کبابش کردم!!... عجب مرغ خوشمزه ای بود!!!...
گمانم با این گرانی دیگر نتوانم چنین لذتی ببرم!... اصلاً این مرغ های هورمونیِ پاپتیِ امروزی کجا و آن خوش اندام های چشمدرآورِ قدیمی کجا

kayvan67
kayvan67
۱۳۹۳/۰۲/۱۲

اگه اسمم “مُراد” بود اونوقت زندگی بر وفق “هوشنگ”بود ! :x

kayvan67
kayvan67
۱۳۹۳/۰۲/۱۱

نابینا به ماه گفت : دوستت دارم .
ماه گفت : چه طوری ؟ تو که نمی بینی .
نابینا گفت : چون نمی بینمت دوستت دارم .
ماه گفت : چرا ؟
نابینا گفت : اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم.