دیوار کاربران


mahrad
mahrad
۱۳۹۳/۰۶/۲۸

سلام برادر رزمنده من یک دانش اموز دبستانی هستم خانوم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم
بامادرم رفتیم از مغازه بقالی کمپوت بخرم قیمت هرکدام از کمپوتا روپرسیدیم اما قیمت انها خیلی گران بود حتی کمپوت گلابی که قیمتش 250 تومان بود واز همه ارزان تر بود را نمیتوانستم بخرم اخر چول ما به اندازه سیر کردن شکم خوانواده هم نیست در راه برگشت کنار خیابان این قوطی خالی کمپوت را دیدم .برداشتم وچندین بار بادقت ان راشستم تل تمیز تمیز شد حالا یک خواهش دارم از شما برادر رزمنده هروقت که تشنت شد با این قوطی اب بخور تا من هم خوشحال بشم و فکر کنم که تونستم به جبهه ها کمکی کنم .
بچها تو سنگر برای خوردن اب توی اون قوطی نوبت میگرفتن اب خوردنی که همراهش ریختن چند قطره.....اشک بود؟؟؟

mahrad
mahrad
۱۳۹۳/۰۶/۲۷

________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
__@@@@@@@@@@@@@@
__@@@@@@@@@@@@@@
___________________
_________@@@@@@@
_____@@@@@@@@@@@
___@@@@@______@@@@@
__@@@@@_________@@@@@
_@@@@@___________@@@@@
_@@@@@___________@@@@@
_@@@@@___________@@@@@
__@@@@@_________@@@@@
___@@@@@______@@@@@
______@@@@@@@@@@@
_________@@@@@@@
_____________________________
__@@@@@____________@@@@@
___@@@@@__________@@@@@
____@@@@@________@@@@@
_____@@@@@______@@@@@
______@@@@@____@@@@@
_______@@@@@__@@@@@
________@@@@@@@@@@
_________@@@@@@@@@
__________@@@@@@@@
___________@@@@@@@
____________@@@@@@
________________________
____@@@@@@@@@@@@@
____@@@@@@@@@@@@@
_________________@@@@@
_________________@@@@@
_________________@@@@@
____@@@@@@@@@@@@@
____@@@@@@@@@@@@@
_________________@@@@@
_________________@@@@@
_________________@@@@@
____@@@@@@@@@@@@@
____@@@@@@@@@@@@@

mahrad
mahrad
۱۳۹۳/۰۶/۲۷

می گویند...زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته درراه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت.
از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا لک فتحا مبینا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد.
نادر گفت: چرا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای...
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد..!!!
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد...

raza1111
raza1111
۱۳۹۳/۰۶/۲۷

ودنت همچون نبودنت است !وقتی بودنت مرا به وجد نمی اورد پس نبودنت هم مرا رنج نمیدهد

anisa19
anisa19
۱۳۹۳/۰۶/۲۷

دخدره زل زده تو چشای من یه 10 ثانیه نگاش کردم

دیدم از رو نمیره هیچی دیگه

رفتم عکس بعدی

anisa19
anisa19
۱۳۹۳/۰۶/۲۷


{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}{j}


mahrad
mahrad
۱۳۹۳/۰۶/۲۶


به سلامتی پدر و مادر که اونقدر روحشون بزرگ و با عظمته

که تا وقتی هستن عقلمون نمیتونه وسعت مهربونی شونو درک کنه

، اما وقتی میرن جای خالیشون رو به وسعت یه دریا کنارمون حس می کنیم …