معلم: ۱۰ تا سیب داریم من ۹ تاشو میخورم

چند تا سیب میمونه؟

بچه: همون یکی رو هم وردار بخور بدبخت سیب نخورده !

+5

سعدی کجایی؟ بیا و این شعرت را پس بگیر....

در شهرما بنی آدم ابزار یکدیگرند .....

برف مي بارد
تابيشتردرآغوشش بگيرد يارزيبايش را‎
تامحكم تردستانش را بفشارد وتمام گرماي وجودش را تقديمش كند‎
برف مي بارد
تا دستان يخ زده اش را درجيبش محكم تربفشارد
وسردي درونش را با فنجانهاي پياپي گرما بخشد
برف مي بارد ‎
تا يادت آتشي شود دراين سرما ‎
وقلبم را به آتش بكشد‎

مردم عوض شدن،

زمونه عوض شده،

میدونی؟ این روزها،

وقتی با یه نفر دست میدی،

بعدش باید انگشتات رو هم بشماری و ببینی

که هر ۵ تا رو پس گرفتی یا نه!

ای مایه اصل شادمانی غم تو

خوش تر ز حیات جاودانی غم تو

از حسن تو راز ها به گوش دل من

گوید به زبان بی زبانی غم تو
•

خداخدا می کردم تو بيايي
تا دلم از شکوهت بلرزد
تا عشق رهگذارمان
تا مهر دستگيرمان باشد

در میان دستهایت عشق پیدا می شود .... زیر باران نگاهت نسترن وا می شود .... با عبور واژه ها از گوشه لبهای تو .. . مهربانیهای قبت خوب معنا می شود

توی گفتن و نگفتن از چه روزهایی گذشتم ... اینقده رفتمو رفتم که هنوز هم برنگشتم

بهترین کار این است که مشکلاتتان را برای مردم تعریف نکنید.
نیمی از آن‌ها علاقه‌ای به شنیدنش ندارند و نیمی دیگر هم از شنیدن آن خوشحال می‌شوند

اگه دخترا برن جنگ به تظر شما تو جبهه ها چه اتفاقي مي افته:
مريم اون دشمن رو تير بارون كن
- نه حيفه خوشكله دلم نمياد بكشمش ؛ نميخوام
سارا اون پسره رو بمبارون كن
- نه شبيه بی افمه نميتونم بكشمش
مهسا تفنگ ها رو پر كن
- باشه ؛ يه لحظه وايسا موهامو ببندم
نيلو خشاب ها رو بيار
- وای يه سوسک داره رو خشابا را ميره
شبنم اون پسره رو بكش
- وای نه نميتونم خون ببينم
سوسن هفتيرا رو پر كن
- اه ديدين چی شد ناخنم شكست
مهناز فردا باید بریم خط مقدم!
- واااای نه! چی بپوشم؟