بلاگ كاربران


یه بنده خدایی بود که این داستانو اینطوری تعریف میکرد که میگفت

دوستم مژگان با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!

از فردای اون روز مژگان و من نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم ، 10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ریختم روش ...

مژی هم تا می تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ...

بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد تقدیم ایشون کرد ... آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سر مژی کوبید و گفت :
منو چی فرض کردی؟

اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟

و اینگونه بود که مژی هنوز مجرد است

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


mohamad72
ارسال پاسخ
pari38
ارسال پاسخ

هیچی بهتر از صداقت نیست
حالا هی برید خالی ببندید
با شما هم هستما آقا پسرا

o__O
ارسال پاسخ
CyrucTheGreat
ارسال پاسخ
zhilwan60
ارسال پاسخ
shahrooz005
ارسال پاسخ

قشنگ بود

hasmik
ارسال پاسخ

اگه یه جلبک اینکارو میکرد الان 2 تا بچه هم ازینیارو داشت!!!!!!!!! ای کیو زیر خط فقر!

KinGaMiR
ارسال پاسخ
Golshan
ارسال پاسخ