بلاگ كاربران


  • دست نوشته یه دیوانه روان پریش

  • اگه یادتون باشه اخر همه داستان بچگیمون یه کلاغ بود که هیچ وقت به خونش نمی رسید. تا حالا به اینجاش فکر کردین که کلاغه خودمون هستیم که هیچ وقت به خونمون نرسیدیم. اره ما همون کلاغی هستیم که داخل همه داستانهابود و هیچ نقشیم نداشت …
  • دست نوشته یه دیوانه روان پریش

  • دوس ندارم قضاوت کنم در مورد مردم اما نمی شه . چه وضعی شده اینجا همه یا عاشقن یا شکست عشقی خوردن این همه بلاگ های با مضمون عشقی خوندم حس می کنم یا عاشقم یا شکست عشقی خوندم . بابا بیخیال
  • دست نوشته یه دیوانه روان پریش

  • مغزم پر از موضوعات مختلف برای نوشتن اما نمی دونم چرا انگشتام همیاری نمی کنن جون شاید می دونن نوشتن می دونن که نوشتن خالی کاربردی نداره ...............
  • دست نوشته یه دیوانه روان پریش

  • فکر می کردم بعد این همه مدت برگردم محله قدیمی بچگیم خیلیا هستن که کنارم باشن. اما حواسم نبود اینجا کسی منتظر من نیست با بیشعوری کامل همه دور زده بودم یا دلشون شکوندم بازم با اینکه امدم جایی که همه اشنان اما اینجا کسی واسم نمونده. این بیشعوری با ادم چه کارا نمی کنه اما لازمه که داخل زندگی بیشعور باشی…