بلاگ كاربران


  • سکوتی مبهم

  • من که بودم؟ که بودم؟ جز بغضی فرو خورده سکوتی مبهم... حرفی ناگفته... شعری درهم... و آزادیم چه قدر کوچک بود چه قدر کوچک بود وقتی که... حصاری... تنها حصاری بیجان به راحتی،آسان آن را از من گرفت... و اندوهم... چه قدر بزرگ بود چه قدر بزرگ بود که تجربه تلخ اجبار را تحمل کرد و هیچ کس ندانست که آنمرد... آن مرد که ... در حصار تنگ خانه اش هر شب... هر شب... برمزار آزادیش گریست من بود…
  • اینا نمی فهمند لعنتی...

  • مــــی گــــویــنــد ســـــاده ام ..!مـــی گـــویـــنـــد تــــو مــــرا با یــک نــگــاه .. یـــک لبـــــخـنـــد ..بــه بــازی میـــــگیــــری ..!مــــــی گـــــوینــــد تـــرفنــدهـــایت ، شـــیطنـــت هــــایت ..و دروغ هایـــت را نمــــی فهمــــم ..مــــــی گویند ســــاده ام ..!اما مــــــــن فـــــقــــــط دوســـتـــــت دارم ..،همیـــــــــن!و آنــــها ایــــن را نمـــــــیفــــهمنــــد ..!!‬ ا…
  • تنهایی یعنی...

  • تَنهاے یعنے،گوشه پروفایلت 60 نفر on باشـלּولے نمے توانے با هیچ ڪـבام בرב בل ڪنےو مجبور میشے בرבهایت را بنویسے،تا شایـב هماלּ ها لایڪ ڪننـב...امضا:دیانا
  • بزرگ شده ام

  • حــــال مـــن خـــــــوب اســت بــزرگ شـــده ام …دیگر آنقـــدر کــوچک نیستـم که در دلــــتنگی هـــایم گم شــــومآمـوختــه ام، که این فـــاصــله ی کوتـــاه، بین لبخند و اشک نامش ” زندگیست ”آمــوختــه ام که دیگــر دلم برای ” نبــودنـت ” تنگ نشــــود…راســــــتی، بهتــــــــــر از قبل دروغ می گویــــم…” حــــال مـــن خـــــــوب اســت ” … خــــــوبِ خــــوب…امضا:دیانا…
  • فروغ فرخزاد

  • آن تیره مردمکها آهآن صوفیان ساده خلوت نشین مندر جذبه سماع دو چشمانشاز هوش رفته بودنددیدم که بر سراسر من موج می زندچون هرم سرخگونه آتشچون انعکاس آبچون ابری از تشنج بارانهاچون آسمانی از نفس فصلهای گرمتا بی نهایتتا آن سوی حیاتگسترده بود اودیدم که در وزیدن دستانشجسمیت وجودمتحلیل می روددیدم که قلب اوبا آن طنین ساحر سرگردانپیچیده در تمامی قلب منساعت پریدپرده به همراه باد رفتاو را فشرده بودمدر هاله حریقم…
  • اگر می رنجم

  • به خدا دست خودم نيست اگر می رنجم یا اگـر شادی زیبا ی تـو را به غـم غربت چشمان خودم می بندم من صبورم اما . . . چقدر با همه ی عاشقیم محزونم و به ياد همه ی خاطره های گل سرخ مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم. من صبورم اما . . . بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم. بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب و چراغی که تو را، ازشب متروک دلم دور کند. . . می ترسم. من …
  • نمی شود زن بود و ...

  • عاقبت يك جايي..يك وقتي..به قول شازده كوچولو: دلت اهلي يك نفر مي شود...! ودلت.. براي نوازش هايش تنگ مي شود.. حتي براي نوازش نكردنش.. تومي ماني ودلتنگي ها.. تو مي ماني وقلبي كه لحظه هاي ديدار تندتر مي تپد.. سراسيمه مي شوي.. بي دست وپا مي شوي.. دلتنگ مي شوي.. دلواپس مي شوي.. دلبسته مي شوي.. ومي فهمي.. نمي شود زن بود وعاشق نبود.. …