دیوار کاربران


saeed1360
saeed1360
۱۳۹۳/۰۲/۲۲

كاش بارانی ببارد قلبها را تر كند

بگذرد از هفت بند ما صدا را تر كند

قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها

رشته رشته مویرگهای هوا را تر كند

بشكند در هم طلسم كهنه ی این باغ را

شاخه های خشك بی بار دعا را تر كند

مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت

سرزمین سینه ها تا نا كجا را تر كند

چترها تان را ببندید ای به ساحل مانده ها

شاید این باران كه می بارد شما را تر كند

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۳/۰۲/۱۸

خیال بوسه ای که اینجا

جا گذاشتی اش ،

بر لبانم سنگینی می کند ...

به خاک می افتم در مقابلت

فکر می کنی چیز دیگری هم

برای باختن دارم هنوز ؟

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۳/۰۲/۱۶

تقصیر خودم نیست

تو را که می بینم

هر چه از بر کرده بودم ، از برم می رود

تو را که می بینم

همه ی واژه ها نا گفته می مانند

تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم!

همه ی اینها تقصیر حرارت حضور توست

سنگینی حرم حضور تو را

پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم

تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم

چیزی برای گفتن ندارم

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۳/۰۲/۱۳

لزومی ندارد

چیزی از چراغ و ستاره پنهان کنی

برو پیاله ات را پیدا کن

وقت شام است .

می گویند قرار است سهمی از سایه روشن رود را

به خانه بیاورند ،

یعنی به اینجا بیاورند .

اینجا خانة شما نیست ؟

برای من

دوست داشتن

آخرین دلیل دانایی است

اما هوا همیشه آفتابی نیست

عشق همیشه علامت رستگاری نیست

و من گاهی اوقات مجبورم

به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم

چقدر خیالش آسوده است

چقدر تحمل سکوتش طولانی است

چقدر

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۳/۰۲/۰۷

روزی هزار بار با تو برخورد می کنم

و هر بار

اسمم را کجا شنیده ای؟

و چقدر چهره ام برای تو آشناست!

تقصیر چشم های تو نیست

اگر در نقطه های کور خانه زندگی می کنم

و تکرار می شوم هر روز

شبیه عطر بهار نارنج روی میز صبحانه

شبیه خطوط قهوه ای چای ته فنجان ها

و شبیه زنی در آینه که ابروهایش را برمی دارد و

فکر می کند دنیا در چشم های تو تغییر خواهد کرد

تقصیر چشم های تو نیست می دانم

این خانه تاریک تر از آن است که چهره ام را به خاطر بسپاری

و ببینی چگونه بوی مرگ از انگشت هایم چکه می کند

هر بار که نمی پرسی شعر تازه چه دارم

حق با توست، پوشیدن پیراهن حریر

و آویختن گوشواره های مروارید

حس شاعرانه نمی خواهد

و می شود آنقدر به نقطه های کور زندگی عادت کرد،

که با عصای سپید کنار هم راه برویم

و با خطوط بریل باهم حرف بزنیم.

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۲/۱۲/۲۶

وقـتـی تـو نـیسـتی

خـدا را صـدا می زنـم

وقـتـی خـدا نـیست

تـو را .....

تـو شبـیه خـدا شـده ای

یا خـدا شبـیه تـوست ؟

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۲/۱۲/۱۲

دلم هوای

جرعه ای سکوت و تنهایی

از پیاله‌ی دست‌هایت را کرده

دیگر از خدا هیچ نمی‌خواهم

حتی تو را...

و این بزرگترین دروغ من است عزیزم

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۲/۱۱/۳۰

اصل ِ اصلش این است

که این قلم شکسته

این سیاه مشق های بی سر و ته

همه اش بهانه است...

من از تکرار نام تو عاشق شده ام

hala1
hala1
۱۳۹۲/۱۱/۳۰

مَـــن کـــه غَریبـــــم
روزی میــرسَد
بـــی هیــــچ خَبـــَـــری
بــآ کولـــــه بــــآر تَنهـــآییـَم
دَر جـــآده هــآی بـی انتهــــآی ایـن دنیــآی عَجیـــــب
رآه خــــوآهم افتـــــآد
مَـــن کـــه غَریبـــــم
چـــه فَــــرقی دآرد کجـــــآی ایـــن دنیــــــآ بـآشــــم

همــه جــــآی جهــــآن تنهـــــآیی بــــآ مَـــن است…

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۲/۱۱/۲۷

تمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که،

ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت .

انـدازه مـی گـیـری !

حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی !

مقـایـسـه مـی کـنـی !

و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد بـه آنـجـا کـه زیـادتر دوستش داشته ای ،

کـه زیـادتـر گذشـتـه ای ،

که زیـادتـر بـخـشـیـده ای ،

به قـدر یـک ذره ،

یک ثانیه حتی !

درست از همانجاست که توقع آغاز می شود

و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که ما می بریم…!