بلاگ كاربران


  • بهش گفتم دیگه نمیخوامت ، خندید و رفت! تازه فهمیدم شوخی من حرف دلش بود...…

  • نحس ترین روز سال روزی بود که فهمیدم یک عمر باید بی تو تحویل شود سالهایم … . . . یکی از لذت هایی که دیگه نیست این بود که یـه وقتایی که از سرما دستام قرمز میشد تا چشمات بهشون میفتاد میگرفتیشون تو دستات و هــــــا میکردی و میگفتی : باز تو دستکشات یادت رفت دختر ؟ ولی نمیدونستی که من از قصد اونارو ته کیفم قایم میکردم …چه لذتی داشت دیدن نگرانی”تو” برای “من&…
  • خوب يا بدشو شما بگين؟؟؟؟.........ولی خدائیش نظر یادتون نره…

  • . خوب يا بدشو شما بگين؟؟؟؟   به نظر من زيادي خوب نيست...   من که بچه بودم همین جوری بودم   خريداي اول مهر كيف وكفش جديد اوووووووووو كلي خريد من كه هميشه توخريداي اول مهر كوتاه نميام همه چي ميخرم واي بچه ها من كه خيلي استرس دارم شما چي؟؟؟؟؟؟   دوباره غر زدناي مامانا واسه شب زود خوابيدنا شروع شد....واي چه ميكشيم ما . . . حلا اينو بيخيال دوباره صبح زود بيدارشدنو چيكار كنيم؟؟؟؟ &…
  • زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد :

  • اول : مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود! دوم مستی دیدم که : افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ سوم : کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این …