دیوار کاربران


AZAD
AZAD
۱۳۹۳/۰۲/۲۲

بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند

بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بیابان را سراسر مه گرفته است… با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند

بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
آهسته از هر بند…

delaram7
delaram7
۱۳۹۳/۰۲/۲۱

اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم رسید. در من نیرویی هست. نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی و وجود را احساس می کنم و می بینم که در این زندان پایبند شده ام ...برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد... من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد برسانم نه برای این که زندگی را دوست دارم... تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمی کند. مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال جواهر می گردم... کاش لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند. کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب بدهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند... آخ تو نمی دانی من چقدر بدبخت هستم. من در زندگی دنبال فریب تازه ای می گردم ولی افسوس که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم . من خیلی تنها هستم... ناامیدی مثل موریانه روح مرا گرد می کند ولی در ظاهر روی پاهایم ایستاده ام... اما حقیقت این است که خسته هستم می خواهم فرار کنم. می خواهم بروم گم شوم... هیچ عاملی روحم را راضی نمی کند گاهی اوقات با خودم فکر می کنم که به مذهب پناه بیاورم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم. بلکه از این راه به آرامش برسم. اما خوب می دانم که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با نا امیدی به خاکستر آن خیره می شوم.

кнαησσм gσℓ
кнαησσм gσℓ
۱۳۹۳/۰۲/۲۰

من عاشقانه هایم را

روی همین دیوار مجازی می نویسم !

از لج تـو . . .

از لج خـودم . . .

که حاضر نبودیم یک بار

این ها را واقعی به هم بگوییم

hidari
hidari
۱۳۹۳/۰۲/۱۷

اي فرزند آدم ! اندوه روز نيامده را بر امروزت ميفزا، زيرا اگر روز نرسيده، از عمر تو باشد خدا روزي تو را خواهد رساند. حضرت علی(ع)

0Arta
0Arta
۱۳۹۳/۰۲/۱۷

هر موقع واسه جمله “میخواستی منو به دنیا نیارید” که قراره از بچه م بشنوم جواب مناسبی پیدا کردم زن میگیرم

+5

кнαησσм gσℓ
кнαησσм gσℓ
۱۳۹۳/۰۲/۱۶

نفـــــــــس میکشــــــــم ....

تــــــــــــا بجــــــــــای مرده هــــــــــــا خـــــــــــاکم نکنــــــــــــــــند!!

اینگـــــــــــــونه هســــــــــت حــــــــــال مــــــن چیـــــــــــزی نپـــــــــــــرس...............!

omid1392
omid1392
۱۳۹۳/۰۲/۱۶

از تمام دوستان خوبم که با دلنوشته های قشنگشون پروفایلم رو زیبا کردن کمال امتنان وتشکر را دارم
از خدا برای همشون بهترین ها را ارزو دارم

omid1392
omid1392
۱۳۹۳/۰۲/۱۵

این تو نیستی که مرا از یاد برده ای . . .

این منم که به یادم اجازه نمیدهم حتی از نزدیکی ذهنت عبور کند...

صحبت از فراموشی نیست . . .صحبت از لیاقت است

zeynab100
zeynab100
۱۳۹۳/۰۲/۱۴

دیروز ، امروز ، فردا
حکایت عمر همین سه روز است.
دیروز آمد و رفت ، فردا همواره مجهول است.
با این حساب عمر فقط یک روز است و آن هم همین امروز است

khazan
khazan
۱۳۹۳/۰۲/۱۴

ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻪِ ﺩﻝ، ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ
ﻋﻠﺘﺶ ﭘﻮﻝ ﻧﺒﻮﺩ.
ﺍﻧﻌــﮑﺎﺱِ ﺟُـــﻮﮎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻧﺒــﻮﺩ.
ﻋﻠﺘﺶ، ﭼﻬﺮﻩﯼِ ﮊﻭﻟﯿﺪﻩﯼِ ﯾﮏ ﺩﻟﻘﮏ، ﯾﺎ ﺯﻣﯿﻦ
ﺧﻮﺭﺩﻥ ﯾﮏ ﮐُﻮﺭ، ﻧﺒﻮﺩ ...
ﻣﻦ ﺑﻪِ »ﻣﻦ« ﺧﻨــﺪﯾﺪﻡ!
ﮐﻪ ﭼُﻮ ﯾﮏ ﺩﻟﻘـــﮏِ ﮔﯿﺞ
ﻧﻘﺶ ﯾﮏ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ،
ﻭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿـــــﮕﺮﯾﺪ