بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    وعده

  • تعداد نظرات : 3
  • ارسال شده در : ۱۴۰۰/۰۹/۲۳
  • نمايش ها : 339

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. 

هنگام بازگشت، سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می‌داد. 

از او پرسید: آیا سردت نیست؟ 

نگهبان پیر گفت: چرا‌ ای پادشاه، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

 

پادشاه گفت: من الان داخل قصر می‌روم و می‌گویم یکی از لباس‌های گرم مرا را برایت بیاورند. 

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. پادشاه اما به محض ورود به داخل قصر، وعده‌اش را فراموش کرد. 

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:

به سرما عادت داشتم اما وعده ی لباس گرمت مرا از پای درآورد!

مواظب وعده هایمان باشیم ...

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


salin
ارسال پاسخ

زیبا بود
مرسی

Ssahar
ارسال پاسخ

جالب بود

arsham00
ارسال پاسخ

بله درست