بلاگ كاربران
همان روزِ اول كه آشنا شديم قرار گذاشتيم كه اگر روزى زبانمان لال، زبانمان لال، زبانمان لال خواستيم جدا شويم، همه چيز دوستانه اتفاق بيفتد كه فردا روزى اگر اتفاقى يكديگر را در خيابان ديديم مسيرمان را كج نكنيم...
و عجب قرارِ شيرينِ تلخى بود!
مگر ميشود كسى را كه تا ديروز برايش ميمُردى، رهايش كنى به امانِ خدا؟!
اما قرارمان بود...
ميدانى؛ اولش همه چيز قشنگ است شاعرانه، عاشقانه، هيچ پايانى را تصور نميكنيم،
همه ى قول و قرارها رويايى...
اما به چشم بهم زدنى ميبينى تصورت
با ايده آل ات زمين تا آسمان فاصله دارد...
تو ميمانى و يك عمر پاسخ دادن به سوالاتى كه جوابِ هيچكدامش را نميدانى...
حالا پشتِ ميزِ هميشگىِ كافه ى دوست داشتنىِ مان منتظرم تا براى آخرين بار ببينمش و آهنگى كه پخش ميشود و ميدانم تا آخرِ عمر ميشود بلاىِ جانم...
"قصه ى ما تموم شده، با يه علامت سوال"
بسیار زیبا بود
اکثرا اوقات همینطوری تموم میشه و یه علامت سوال بزرگ تو ذهنمون می مونه که آخه چرا؟
ممنون
متن عاااالی