دیوار کاربران


behzad_b
behzad_b
۱۳۹۲/۰۴/۱۹

به سرنوشت بگویید:
اسباب بازی هایت بی جان نیستند،آدمند،میشکنند...
آرامتر...

mohsen2012
mohsen2012
۱۳۹۲/۰۴/۱۹

ﮐﺸـﯿﺪﻧﯿــ ﺗﻤــﺎﻡ ﻣﯿــﺸﻮﺩ
ﭼــﻪ ﺳﯿــــﮕﺎﺭ ﺑــﺎﺷﺪ
ﭼــﻪ ﯾﮑــ ﺩﺭﺩ ﺑﻠــﻨﺪ ....
ﺁﻧﭽــﻪ ﻣﯿــﻤﺎﻧــﺪ ﺧﺎﮐـﺴــﺘﺮﯼ ﺑـﯿــﺶ
ﻧـﯿـﺴﺘــ
ﺗــــﻪ ﻣــﺎﻧــﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻧﻔـــﺮﺗـــ
ﻭ ﭼــﺮﺍﻫـــﺎﯾﯽ ﮐـــﻪ ﻫــﺮ ﺭﻭﺯ ﺑـــﻪ
ﺳﻔﯿـــﺪﯼ
ﻣـﻮﻫـــﺎﯾﺘـــ ﻣﯽ ﺍﻓــﺰﺍﯾــــﺪ!!!!!
ﺭﻭﺯﮔــــﺎﺭ ﻫـــﺮﺯﻩ ﺍﺳﺘــــ
... ﯾـــﺎ ﺭﻭﺯﮔــــﺎﺭ ﻫـــﺮﺯﻩ ﮔــﯿـــ ....
ﻧﻤﯿــــﺪﺍﻧﻢ!!!!
ﺍﻣـــﺎ ﺍﯾــﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻣﯿــ ﺩﺍﻧـﻢ
ﮐــﻪ ﺗـــﻮ ﻫـــﺮﺯﻩ ﺭﻭﺯﮔــــﺎﺭﯼ ....‏

ebi32366
ebi32366
۱۳۹۲/۰۴/۱۷



همیشه هم قافیه بوده اند، “ســ ـ ـیب” و “فریـ ـ ـب”!
همانند سیبی که آدم و حوا را فریب داد و حالـــا هم با هم میگوییم
“سیــــــــ ــب”
و دوربین های عکاسی را فریب میدهیمـــ
تا پنهان کنیم اندوهمان را پشت این لبخند مصنوعی…

Mr_timpo13
Mr_timpo13
۱۳۹۲/۰۴/۱۷

*یه بار کلاس اول دبستان بغل دستیم بهم گفت: مسخره ...
منم گفتم : اسم بابات اصغره ...
اقا این دیگه تا آخر سال گیر داده بود که تو اسم بابای منو از کجا میدونی?!!
(+)*5

sam2
sam2
۱۳۹۲/۰۴/۱۵

طناب را به گردنم انداختند . گفتند : آخرین آرزویت ؟

گفتم : دیدن عشقم

گفتند : خسته است ، تا صبح برایت طناب بافته . . .

Mohamad73
Mohamad73
۱۳۹۲/۰۴/۱۵

✯❤♡☆❤☆♡★♡✯❤♡☆❤☆♡★♡✯❤☆♡★♡✯❤✯❤☆♡★♡✯❤★♡✯❤

هـــَمیـלּ خوبــﮧ

کـﮧ غیــــــــــــر از او ؛

هـــَمـﮧ از خاطـِـــرمـ مـــیرלּ ...!



ᄽᄽᄽධღ ❺✦ ღධᄿᄿᄿ
▁▔▁▔◥ⓜ.ⓖⓗ◤▔▁▔▁

✯❤♡☆❤☆♡★♡✯❤♡☆❤☆♡★♡✯❤☆♡★♡✯❤✯❤☆♡★♡✯❤★♡✯❤
50

reza21565
reza21565
۱۳۹۲/۰۴/۱۵

میدانی؟
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند!

ALi_213
ALi_213
۱۳۹۲/۰۴/۱۵

عـلـآوه بـَر اینـکه مـَن و تـو ، مـا نَشـودیـم


نصـف مـَنـَم ازبیـن رَفـت ... !!♥

20Morteza20
20Morteza20
۱۳۹۲/۰۴/۱۴

طناب را به گردنم انداختند . گفتند : آخرین آرزویت ؟

گفتم : دیدن عشقم

گفتند : خسته است ، تا صبح برایت طناب بافته . . .


rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۴/۱۴

روزي به شهري سفر خواهم كرد كه دلم هرگز نگيرد ...
خسته از اين رنگهاي سفيد وسياه ...
از اين پيچش و التهاب واژه ها و مبهوت از اين سكون لحظه ها دايره وار به
گرد خويش چرخيده ام و پيوسته ...
از خود مي پرسم آيا دنيا همينقدر كوچك است ؟
همانند مورچه اي كه درون يك قطره آب زنداني شده است ... شايد روزي بشود از اين
قطره آب خود را رها كنم و به شهري بزرگتر كه درياچه اش يك قطره آب نباشد
سفركنم... به شهري كوچ خواهم كرد كه درياي ذهن من اسير قطره خرده فكري
سراب گونه نشود ... من از آدميان خسته و به آدميان مشتاقم ... من ذهن خويش را
تكانده ام از همه مشاقيها و از همه اسارتها و نفرتها و خستگيها .. اكنون كه با
سربلندي به اين احساس نائل آمدم مي خواهم راه خويش گيرم و به شهري سفر
كنم كه خدا آنجا فانوسي برايم روشن گذاشته است ...