دیوار کاربران


0Reza
0Reza
۱۳۹۲/۱۲/۲۷

◆ خـُوבم ڪـ ِ هیــچ!

◆ ڪـوבڪــ בرونــم هم בارב پیــ ــر میشـوב

◆ از سختــܨ هاے این زنـבگــ ـــܨ..

ȺʍįƦ Ʀɇɀɚ_____+5

FARHAD
FARHAD
۱۳۹۲/۱۲/۲۵

بچه همسايمون6سالشه،اومده خونمون براش قصه بگم بخوابه،بهش ميگم:عزيزم قصه شنگول ومنگول دوست داري برات تعريف کنم؟؟
برگشته ميگه:بيخيال...برام ازتجربيات عشقيت بگو!!!

↩ᄊªフ¡Ð☯
↩ᄊªフ¡Ð☯
۱۳۹۲/۱۲/۲۵

امروز به آنهایی می اندیشم که

روی شانه هایم گریه کردند و نوبت من که شد ، دیگر نبودند …

+5

marya1370
marya1370
۱۳۹۲/۱۲/۲۴

http://www.hamkhone.ir/member/7110/blog/view/93822/

سلام مهمون این هفته ی صندلی داغ منم

خوشحال میشم بیای هر سوالی دوست داری کنی






Farib
Farib
۱۳۹۲/۱۲/۲۴

کودکی به پدرش گفت: «پدر، دیروز سر چهارراه حاجی فیروز را دیدم

بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی

پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر

اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی

شبیه تو بود ...»

از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند ...!!!!!!!!!

Farib
Farib
۱۳۹۲/۱۲/۲۴

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور
کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای
لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم
دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو
سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی
بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت
میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه
برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم
رو پاک نکنم و توش بنویسم …
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …

Farib
Farib
۱۳۹۲/۱۲/۲۴

دندانم شكست . . .

براي شن ريزه اي كه درغذايم بود. . .

دردكشيدم . . .

نه براي دندانم . . .

براي كــم شدن ســوي چشمان مادرم . . !

Farib
Farib
۱۳۹۲/۱۲/۲۴

شــک نـدارم هـمـین روزها ...

هیـچ گـرسـنه ای باقی نمــــی ماند ...

هـــمه سیــــر مـی شـوند, از زنــدگی ...

Farib
Farib
۱۳۹۲/۱۲/۲۴

دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد . . .

دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!

ولی ... هیچوقت نفهمیدند

کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا !

یک هفته در تب ســـــــوخت . . . !!

Farib
Farib
۱۳۹۲/۱۲/۲۴

چه سنگدل است سيري که گرسنه اي را نصيحت مي کند تا درد
گرسنگي را تحمل نمايد. -

جبران خلیل جبران