توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
توصیف فردوسی بزرگ از شب چله وهمسرش در آغاز داستان بیژن و منیژه
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز
بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ
مرا گفت شمعت چه باید همی؟
شب تیره خوبت بباید همی؟
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
یکی شمع پیش آر چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن
بچنگ آر چنگ و می آغاز کن
بیاوردشمع و بیامد بباغ
برافروخت رخشنده شمع و چراغ
می آورد و نار و ترنج و بهی
زدوده یکی جام شاهنشهی
مرا گفت برخیز و دل شاددار
روان را ز درد و غم آزاد دار
جهان چون گذاری همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد؟
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
دلم بر همه کام پیروز کرد
شب تیره همچون گه روز کرد
نظرات دیوار ها
سپاس