بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    من و حموم و ...

  • تعداد نظرات : 2
  • ارسال شده در : ۱۳۹۸/۰۸/۱۰
  • نمايش ها : 337

عروسی دختر همسایمون -صاحبخونه- بود و مردونه رو انداخته بودن خونه ی ما (طبقه بالا) و قرار شد من توی اتاق خواب بمونم تا مردها ناهارشونو بخورن و برن.

من تو اتاق خودمو با کامپیوتر سرگرم  کردم. مهمونا کم کم وارد میشدن و من صداشونو میشنیدم… همینطور اضافه میشدن …

قرار بود ۲۵ نفر باشن اما نزدیک ۱۰۰ تا بودن! یا خدا! منم قفل در اتاقم خراب بود و هر لحظه میترسیدم که یکی بپره تو اتاق! وای!!از ترسم رفتم یه متکا انداختم پشت در که هرکی مثلاً خواست وارد اتاق شه ، تلاشش بیهوده باشه! هیچی!

اومدم با استرس پشت کامپیوتر نشستم و اصلا نفمهیدم چیکار میکنم! همینجوری مشغول بودم که از تو پذیرایی صدای چندتا پسر بچه ی تخس رو شنیدم…

خدا ارحمنی ! شرارت از صداشون می بارید! مطنئن بودم فضولیشون گل میکنه و میان سمت اتاق…!ا

اصلاً جازه ندادن این فکر کامل از سرم خطور کنه!

دیدم دستگیره ی در داره بالا پایین میشه…

خدایا تو که دوسم داشتی! حالا چیکار کنم چیکار نکنم؟!…

دراسرع وقت پریز کامپیوترو کشیدم و پریدم تو حموم! خ

شکر متکاهه کار خودشو کرد و حداقل باعث شد چند ثانیه دیر تر وارد اتاق بشن. من تو حموم چمباتمه زده بودم ، چراغ هم خاموش بود و دستگیرشو هم از داخل انداخته بودم که وارد حموم نشن حداقل! والا!صداشونو می شنیدم و حرص میخوردم!

خدا رروشکر همه چیو جمع کرده بودم انداخته بودم تو کمد دیواری وگرنه باید فاتحه شونو میخوندم!

آخه آدم اینقدر فضول!؟؟؟ اینا ننه بابا ندارن که بهشون بگه نکن زشته؟! چی بگم والا؟!...

همینجوری مثل بز نشسته بودم روی دوتا پاهام ( آخه یکی نیست بگه مگه چهارتا پا داری که رو دوتاش نشستی؟ )

کف حموم خیس بود و نمیشد روی نشیمنگاه نشست و اگر هم بلند میشدم سایه م از شیشه مشجر معلوم میشد! میشد با این روش اونا رو ترسوند ، اما میرفتن ننه باباشونو (اگه داشتن!) صدا میکردن و آبروی نداشته ی منم میرفت پی کارش! 

تصمیم گرفتم مثل بز ، نه بز رو یه بار گفتم تکراری میشه! مثل مرغ پرکنده همونجا بشینم و به شانس و اقبال خودم فحش های +۱۸ بدم و صد البته به اون بچه های فضول و ...

تو همین اوضاع اسفناک بودم که یهو در حموم تکون خورد!

وای خدا اینا دیگه چه تخسایی هستن! اگه میشد با ژیلت خودکشی کرد حتماً این کارو میکردم! ولی خدا رو شکر اون صحنه ی ترسناک تموم شد و به نظر رسید که از اتاق رفتن بیرون و در رو هم پشت سرشون بستن!نفس عمیقی کشیدم و  بلند شدم! پاهام بدجوری کرخت شده بود!

آخرین باری که پاهام اینجوری شده بود ، چندسال پیش موقع آزمون عملی آمادگی دفاعی بود که انقد بشین پاشو رفتم تا نزدیکی مرز افلیجیت رسیدم!! اما الآن خدا رو شکر میکنم فقط پاهام درد گرف و اتوبوسمون تصادف نکرد…بگذریمد ی در حموم رو آزاد کردم و در رو  کشیدم طرف خودم… یه بار ، دو بار.. نمیومد!!!

از بیرون بسته بود!! دهـــنـــتـــونو….. معاینه فنی!

دستگیره ی در رو از بیرون بسته بودن! چیکار میکردم؟! خدایا یه تیغ تیز محصولی از لامیران… نه! چندتا سوسک از تو چاه بفرست بالا من سکته رو کامل بزنم ، نمیخوام خون راه بیفته.

حالا منو تصور کنید تو اون لحظه…

خودتونو جای من بذارید…

نشستم کف و حموم و بی توجه به خیسی کَفِش شروع کردم به گریه…

ساعت تقریباً ۱۱:۳۰ بود و مهمونا قرار بود ساعت ۱ ناهار بخورن و بعدش برن! ی

رســماً ۲ ساعتی رو تو حموم تاریک و مبهم زندونی بودم! کلید برقش هم بیرون بود و من دستم از بیرون کوتاه بود!

تو همون حال و هوا واسه خودم افکار خنگولانه میساختم!نکنه از چاه حموم اژدها بیاد بیرونُ...

 این چه فکریه میکنی تو منگول خان!

نکنه عروس و داماد بخوان بیان تو حموم ما دوش بگیرن!!!!!این دیگه آخرش بود!

یهو یه فکری به سرم زد و تصمیم گرفتم مثل این فیلما با لباس برم زیر دوش! صحنه ی حالبی میشدا!

بشین بابا تو هم!خ (با اونخودم گفتم )

دو ساعت هم از عمر غیر مفید ما تو حموم گذشت و من خوابم برد که به گفته ی مامانم ، بابا و مامانم اومدن تو اتاق و منو نیافتن...

وقتی مامانم در حموم رو باز کرد جیغ کشید و من پریدم! م

این فیلما شده بود ، وقتی در سلول رو باز میکنن  و نور چشم زندونی رو میزنه! همونجوری شده بود!

زیر لب مثل زخمی ها گفتم “ما…ما..ن”! فک می کنید چی شنیدم؟

- مامان و زهر مار! چشمم روشن! دیگه کارِت به جایی رسیده که خودکشی میکنی؟!

اگه عاشقشش بودی چرا زودتر نگفتی؟!

- عاشق کی مامان ؟ چی میگی؟

- مرض! خودتم میدونی منظورم شقایقه (دختر همسایه که امروز عروسیش بود)

- شقایق کدومه مامان منو حبس کردن!- پاشو پاشو واسه من فیلم بازی نکن! پسره ی الدنگ!

- مامان….!

- مامان و زهر هلاهل! خودتو جمع کن خرس گنده! بیا لباساتو جمع کن یه دوش بگیر از این کثافت در بیای

مامان : ضمناً! با شریفه خانم (مامانِ شقایق) صحبت کردم که شیما (خواهر کوچیکه ی شقایق) رو برات نشون کنم اونم موافقت کرد. شیما هم مثل شقایق ، خانومه ، غصه نخور!!!

.

.

.

.

.

این بود قسمتی از زندگیه من 

___________________________________________

(کپی شده و با تغییر )

_____________________________________________________

امید وارم خوشتون اومده باشه . لایک و نظر یادتون نره

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


seldaaa
ارسال پاسخ

یه جوری تعریف کردین که فکر کردم شخصیت اصلی داستان یه دختربچه اس تا یه پسر رشید و رعنای آماده ازدواج


ramoel
ارسال پاسخ

خیلی دخترونه نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟