بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    برگها

  • تعداد نظرات : 0
  • ارسال شده در : ۱۳۹۲/۰۷/۲۳
  • نمايش ها : 256

فصل پائیز بود برگهای خشک شده که برشاخه ها با 

رنگهای زیبائی که داشتن بر روی شاخه ها خود نمائی میکردنند.

 برگهای رنگارنگی که سنگفرش پیاده رو را پوشانده بودن

و هر برگی که صندوقچه خاطراتی از تلخ و شیرین که دیده بودن

در دل داشتن دختر و پسر جوانی که دست در دست هم آرام قدم میزدند

صدای برگها که زیر پاشون ناله میکردند به گوششان میرسید ولی آنها

آنچنان گرم صحبت بودن که به صدای ناله برگها که چی میگفتن

توجهی نداشتن  از پشت سر رفتگری پیری مشغول جمع کردن

برگهای بود با خود زمزمه میکرد میدانم که خاطراتی در سینه دارید ولی

چه باید کرد که......

رفتگر پیر برگها را جمع کرد در یک جا و با گبریت آنها به آتش

کشید و گفت منم هم مثل شما باید همه خاطراتم را با خود به گور

خواهم برد بی آنکه به آرزو هایم رسیده باشم

بسلامتی آنان که تلاش میکنن به آرزوهایشان برسند

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !