توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
فصل پائیز بود برگهای خشک شده که برشاخه ها با
رنگهای زیبائی که داشتن بر روی شاخه ها خود نمائی میکردنند.
برگهای رنگارنگی که سنگفرش پیاده رو را پوشانده بودن
و هر برگی که صندوقچه خاطراتی از تلخ و شیرین که دیده بودن
در دل داشتن دختر و پسر جوانی که دست در دست هم آرام قدم میزدند
صدای برگها که زیر پاشون ناله میکردند به گوششان میرسید ولی آنها
آنچنان گرم صحبت بودن که به صدای ناله برگها که چی میگفتن
توجهی نداشتن از پشت سر رفتگری پیری مشغول جمع کردن
برگهای بود با خود زمزمه میکرد میدانم که خاطراتی در سینه دارید ولی
چه باید کرد که......
رفتگر پیر برگها را جمع کرد در یک جا و با گبریت آنها به آتش
کشید و گفت منم هم مثل شما باید همه خاطراتم را با خود به گور
خواهم برد بی آنکه به آرزو هایم رسیده باشم
بسلامتی آنان که تلاش میکنن به آرزوهایشان برسند
نظرات دیوار ها
نخستین نظر را ایجاد نمایید !