دیوار کاربران


Negin_A
Negin_A
۱۳۹۸/۱۰/۰۱


vahid_vh
vahid_vh
۱۳۹۸/۱۰/۰۱

بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بی‌وفاست.

maryam_es
maryam_es
۱۳۹۸/۰۹/۳۰

بوی یلدا را می‌شنوی؟
انتهای خیابان آذر
باز هم قرار عاشقانه‌ی پاییز و زمستان
قراری طولانی به بلندای یک شب
شب عشق‌بازی برگ و برف

پاییز چمدان به دست ایستاده
عزم رفتن دارد
آسمان بغض می‌کند… می‌بارد
خدا هم می‌داند عروس فصل‌ها چقدر دوست‌داشتنی‌ست

کاسه‌ای آب می‌ریزم پشت پای پاییز
و تمام می‌شود

پاییز، ای آبستن روزهای عاشقی
رفتنت به خیر
سفرت بی خطر

khazane90
khazane90
۱۳۹۸/۰۹/۳۰



امشب هر کی تنهاست توی همخونه تو بلاگ ویژه ی شب یلدا (آقای امیر ساکت) منتظرشیم



حالا تنها هم نبودین، آقا امیر رو توی بلاگش تنها نذارید
________________________________________________

naghme44
naghme44
۱۳۹۸/۰۹/۲۷

بزﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ

ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ
ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮﯼ
ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻔﺮ ﻭ ﯾﺎﺩﮔﯿﺮﯼﺍﺳﺖ

ERFAN92
ERFAN92
۱۳۹۸/۰۹/۲۶

آخرین سہ شنبہ
آذرماهتون شاد و
سرشار از خیر و برکت

از خدا می خوام
که در این روز زیبا
دلتون مثل روز روشن
و مثل برکه آروم باشه
الهی جای بوسه ی خدا
همیشه رو گونه ی
زندگیتون باشہ ....

seldaaa
seldaaa
۱۳۹۸/۰۹/۲۰




naghme44
naghme44
۱۳۹۸/۰۹/۲۰

زندگی بافتن یک قالیست
نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده
تو در این بین فقط می بافی
نقشه را خوب ببین
نکند آخر کار قالی زندگی ات را نخرند !

arahs
arahs
۱۳۹۸/۰۹/۱۵

این زندگی بیمارستانی شده است که در آن هر بیمار ، اسیرِ آرزویِ عوض کردن تخت‌هاست !
این یکی می‌خواهد روبه‌روی بخاری رنج بکشد و آن دیگری گمان می‌برد سلامتی‌ا‌ش را کنار پنجره باز خواهد یافت ...

amir_sakett
amir_sakett
۱۳۹۸/۰۹/۱۵

باز بوی باورم خاکستریست
واژه‌های دفترم خاکستریست

پیش از این‌ها حال دیگر داشتم
هرچه می‌گفتند باور داشتم

ما به رنگی ساده عادت داشتیم
ریشه در گنج قناعت داشتیم

پیرها زهر هلاهل خورده‌اند
عشق‌ورزان مهر باطل خورده‌اند

باز هم بحث عقیل و مرتضاست
آهن تفتیدۀ مولا کجاست

نه، فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت‌المال روشن مانده است

با خودم گفتم تو عاشق نیستی
آگـه از سِرّ شقایق نیستی

غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعۀ مولا شدن کار تو نیست

در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجم‌ها فراوانند باز

خواستم چیزی بگویم دیر شد
واژه‌هایم طعمۀ تکفیر شد

قصۀ ناگفته بسیار است باز
دردها خروار خروار است باز

دست‌ها را باز در شب‌های سرد
ها کنید ای کودکانِ دوره‌گرد

مژدگانی ای خیابان‌خواب‌ها
می‌رسد ته‌ماندۀ بشقاب‌ها

سر به لاک خویش بردیم ای دریغ
نان به نرخ روز خوردیم ای دریــــغ

قصّه‌های خوب رفت از یادها
بی‌خبر ماندیم از بنیادها

صحبت از عدل و عدالت نابه‌جاست
سـود در بازار ابن الوقـت‌هاست

گفته‌ام من دردها را بارها
خسته‌ام خسته از این تکرارها

ای که می‌آید صدای گریه‌ات
نیمه شـب‌ها از پس دیوارها

گیر خواهد کرد روزی روزی‌اَت
در گلوی مالِ مردم‌خوارها

من بــه در گفتم و لیکن بشنوند
نکته‌ها را مو به مو دیوارها