بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    ورق های زندگی

  • تعداد نظرات : 1
  • ارسال شده در : ۱۳۹۶/۰۶/۱۷
  • نمايش ها : 222

گاهی به آسمان آبی زندگی ات آنقدر می نگری که سوی چشمانت کم میشود.روی یک نیمکت زیر درخت مجنون نشسته ای وبه صدای مرغ عشق های در دکان نزدیکی آن درخت گوش میسپاری.

به خود که می آیی روی صندلی های چوبی کافه ای در نزدیکی محل کارت نشسته ای و به فنجان قهوه و شکر روی میز مینگری باخود می گویی:زندگی هم مانند قهوه است.ساعاتی دیگر از پله های خانه ات برای استراحت بالا میروی و ساعاتی دیگر و ساعاتی دیگر...

در یک آن درچشم بر هم زدنی آسمان آبی زندگیت به آسمانی ابری بدون خورشید و به دور از روشنایی است.روی یک نیمکت زیر درخت کاج نشسته ای و به کلاغی که آن سوتر روی چمن نشسته و آواز میخواندمینگری اعصابت را بهم میریزد با تکه سنگی اورا میزنی تا دور شود در راه هم به تکه سنگ ها لگد میزنی باخود می گویی:بیچاره سنگ هاکه در هر حالت باید جور عصبانیت مرا بکشند و ضربه ی بعدی را محکم تر میزنی.

به خود می آیی روی همان صندلی درهمان کافه ی دنج با آن تفاوت که روبه رویت به جای قهوه و شکر قهوه ی تلخ است بدون چیزی اضافه.ساعاتی دیگر از پله های خانه ات برای استراحت بالامیروی و ساعاتی دیگر و دیگر.....

آسمان ابری زندگیت پر از ستاره شده ماه به زیبایی ماه درون چشمانت میدرخشد.گویی پسربچه ای بازیگوش میمانی که به آن وعده ی توپپلاستکی را داده اند.

روی نیمکت روبه روی باغ پر از گل و سبزه نشسته ای به دختر بچه ای که آن سوتر با آن لباس قرمز چین چینی وآن صورت معصوم و موهایی خرگوشی بسته شده با خرگوشی سفید همچو برف بازی میکند مینگری باخود میگویی:آیا فرزند من هم اینگونه زیبا میشود؟

درراه به کودکان مینگری انگار شیطنت و شور کودکانه ی توهم گل کرده است.ساعاتی دیگر روی همان صندلی درون همان کافه ی دنج روبه روی کیک شکلاتی نشسته ای و با ولع به آن خیره شدی ساعاتی دیگر برای استراحت از پله های خانه ات بالامیروی و ساعاتی دیگر و دیگر....

اما ن انکار امشب تورا قصد خواب نیست باخود می اندیشیو میگویی:صحنه ها و ورق های زندگی متفاوت اندگاهی زیبا گاهی زشت گاهی براحوال تو گاهی گند میزنند به احوالت....

اما آخرش به این میرسی................می گذرد

ساعاتی دیگرو ساعاتی دیگر

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


arsham00
ارسال پاسخ