بلاگ كاربران


  • شعر نو

  • زُلف به یک سو بزن ای جان یارماه رُخت را به تماشا گذارجلوه ی جانان شده ای یار منجلوه گری کن تو بدین جان و تنتا که ببینم زتو یک دلبری در شعفم این که تو دل می بریهم نفسم از نفست زنده امروز و شب از مهر تو آکنده اممست می ام با تو خوشم نازنیندر نگهم شادی می را ببینمِی زدنم دیدن خندیدنتلحظه ی وصلت به خوشی دیدنتطُرفه غزالم غزلم می روی جان مرا با قدمت می بریکوچ پرستو چه تماشایی استحاصل آن صحنه ی …