توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
گفتی که دیگر نمی ایی
- کاش می دانستی چقدر جایِ خالی ات امشب ، دلم را چنگ می زند ... من چشم هایِ آشنایِ تو را می خواهم در هِق هقِ گریه هایِ امشبم ... نمی دانم چرا گاهی می خندم خنده هایت هنوز ، روی پنجره ی اتاقِ من ، بیدارند ... گفتی که دیگر نمی آیی ! فکر می کنی با گفتنِ این حرف ، از پا در می آیم؟! نه خوبِ من ! ببین آرامم ، آرام تر از نبضِ یک مُرده ...…
تو دیگر نخواهی امد
- امشب بویِ نبودنت همه جا پیچیده ، و اینجا یک نفر در هیاهویِ شیشه ها ، فریاد می زند که تو دیگر نخواهی آمد ... دلم می خواهد همه ی شیشه ها را بشکنم و گلویِ کسی را پاره کنم که پُشتِ پرده ی شیشه ها ست ... خفه اش کنید ! من دیگر طاقت ندارم ...…
؟؟
- دل من يه روز به دريا زد و رفت پشتپا به رسم دنيا زد و رفت زندهها خيلي براش كهنه بودند خودشو تو مردهها جا زد و رفت
تنها خدا
- خسته ام. . . " تکیه زدم بر دیواری از سکوت. . . " گاه گاهی هق هق تنهایی هایم سکوت مرا " .میخراشد و نقشی از یادگاری میزند. . . " یادگاری هاییکه کسی سواد خواندنش رو ندارد " ..هیچ کس جز خدا. . .!
مترسک
- مترسک: من مغز ندارم، تو سرم پر از پوشاله ! دوروتی : اگه مغز نداری پس چه جوری حرف میزنی؟ مترسک : نمیدونم ... ولی خیلی از آدمها هم هستن که بدون مغز یه عالمه حرف میزنن ! ((جادوگر شهر اُز - فرانک بائوم