دیوار کاربران


amiralii62
amiralii62
۱۳۹۳/۰۵/۲۸

قلبم بی تابانه بهانه ی کسی را میکند که بار سفر بسته و رفته است.

رفته و چقدر زود از یاد برده که

نگاهی بی صبرانه منتظر نگاه های اوست

که چقدر آغوشی تشنه ی بغل های اوست

و این قلب دیوانه ی من باید رنج بکشد و

صبوری کند.

تا از یاد ببرد صاحبش را.

تا عشقی که سراسر وجودش را به لرزه می انداخت را فراموش کند.

و فراموش کند که روزی کسی بود

که برایش زندگی بود.

+5

PouryaR
PouryaR
۱۳۹۳/۰۳/۲۲

اینکه دوستم داشته باشی مثل این است که

عابری در پیاده رو ناگهان در آغوشم بگیرد

همین قدر بعید…همین قدر ممکن… !

abilo
abilo
۱۳۹۳/۰۳/۲۱

توی آسانسور بودم یه دختری هم سوار شد

اول ساکت بود بعد گفت : چطوری ؟

گفتم : الحمدلله

یه نگاهی به من کرد ، هندزفری شو جابجا کرد !

معلوم شد داره با تلفن حرف می زنه!

هیچی دیگه منم تسبیحم رو از تو جیبم در آوردم ادامه دادم :

الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله …

khazan
khazan
۱۳۹۳/۰۳/۲۱

http://www.hamkhone.ir/member/32200/blog/view/122774/

همخونه ای های عزیز

تولد تولد...........

تولد دوستای نازنین منه

خوشحال میشم تشریف بیارید

(ورود افرادی که نظر نمیدهند، اکیدا ممنوع!!!)



دوستدار همه گلای همخونه

ســــــــــــــــــارا

0MORTEZA0
0MORTEZA0
۱۳۹۳/۰۳/۱۵

اگر کسی شما را پس زد یا نادیده گرفت هیچ ناراحت نشوید. انسان های معمولاً چیزهای گرانی که از عهده داشتنشان بر نمی آیند را پس می زنند و نادیده می گیرند...

ƤƛƦӇƛM
ƤƛƦӇƛM
۱۳۹۳/۰۳/۰۹

ب کبریت نیازی نیست...

سیگارم را بر لب هایم بگذار....

به درد هایم ک فک کنم...

خودش اتش میگیرد♥

hadi0111
hadi0111
۱۳۹۳/۰۳/۰۹

احساس حضور خدا در همه حال

همه مسائل را حل می کند !

aryan_
aryan_
۱۳۹۳/۰۳/۰۹

هرگز آرزو نکرده ام

یک ستاره در سراب آسمان شوم

یا چو روح برگزیدگان

همنشین خامش فرشتگان شوم

هرگز از زمین جدا نبود ه ام

با ستاره آشنا نبوده ام

روی خاک ایستاده ام

با تنم که مثل ساقهء گیاه

باد و آفتاب و آب را

می مکد که زندگی کند

فروغ

mehdi2191
mehdi2191
۱۳۹۳/۰۳/۰۹

٠•♥در ایـن شـهـر کــه نـمـی‌تـوان بــه هـیـچکـس اعـتـمـاد کـرد ! کتابی هـسـت کــه مـی‌تـوان حـتـی بــه برگ برگش تـکـیــه زد چــه رسـد بــه صـاحـبـش ! ♥•٠

AZAD
AZAD
۱۳۹۳/۰۳/۰۸

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته ی سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟



شعراز: قیصر امین پور