بلاگ كاربران


  • N گفته بودی درد دل کن گــــــــــاه با هم صحبتی آبرویم را خریدی عاقبت با …

  •   گفته بودی درد دل کن گــــــــــاه با هم صحبتی   کو رفیق راز داری؟ کــــــــــــــو دل پرطاقتی؟ شمع وقتی داستانم را شنید آتش گـــــــــرفت شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتـــــــــــی تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد غنچه‌ای در باغ پرپر شد ولی کــــــــو غیرتی؟ گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره مــــــــاند دور باد از خرمن ایمان عــــــــــــــــــــاشق آفتی روزهایم را یک…
  • N طنـــــــــــــــــــــــز لبخندی بر لبان شما هدیـــــــــه میکنم…

  • تو اتوبوس بودم یه پسره میحواست به دختره شماره بده یهههو پیرزنه برگشت گفت :خجالت بکش این جای خواهرته.... پسره برگشت گفت من نباید شماره خواهرمو داشته باشم؟ !!!دوست دختر غضنفر بهش می گه یه حرفی بزن تا قلبم وایسه، غضنفر بعد از کمی فکر می گه: “داداشت پشت سرته به یارو میگن جوونیات ورزش میکردی ؟میگه آره هالتر میزدم …میگن الان چی ؟میگه الان حال ندارم ، فقط تر میزنم…
  • N حکایتـــــــــــــی آمـــــــــــوزنده

  • مردان قبیله سرخ پوست درایالات متحده آمریکا، از رییس جدید قبیله می پرسن: آیا زمستان سختی در پیش است؟رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید»بعد به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»پاسخ: «اینطور به نظر میاد».پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مط…
  • N طنـــــــــــــــــــــــز لبخندی بر لبان شما هدیـــــــــه میکنم…

  • پسره تو كليسا نشسته بوده، يهو مي‌بينه يه دختر خيلي خوشگل  مياد تو. ميدوه ميره پشتِ يه مجسمه قايم ميشه. دختره مياد ميشينه جلوي محراب و ميگه: اي خدا! تو به من همه چي دادي ، پول دادي ، قيافه دادي ، خانواده خوب دادي... فقط ازت يه چيز ديگه ميخوام... اونم يه شوهر خوبه ...يا حضرت مسيح‌! خودت كمكم كن! پسره از پشت مجسمه مياد بيرون ميگه: عيسي هل نده!‌ هل نده زشته ، خودم ميرم!…
  • N قسمتی از قصه شازده کوچلو حتــــــــــــما بخونید…

  • در این هنگام بود که روباه پیدا شد.روباه گفت: سلام.شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید ولی مودبانه جواب سلام داد.صدا گفت: من اینجا هستم زیر درخت سیب...شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!...روباه گفت: من روباه هستم.شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو...روباه گفت: من نمی توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده اند.شازده کوچولو آهی کشید و گفت: ببخش!…
  • N طنـــــــــــــــــــــــز

  • زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند. یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش …
  • N فرق غنی و فقیر

  • مردی به ابراهیم ادهم گفت:«ای ابا اسحاق! می خواهم این جبه را از من بپذیری و تن پوش سازی.»ابراهیم گفت: «اگر فقیر نباشی، از تو می پذیرم.»گفت: «من غنی هستم.»ابراهیم گفت: «چه داری؟»گفت: «دو هزار دینار.»ابراهیم گفت: «می خواهی چهار هزار باشد؟»گفت: «آری!»گفت:پس تو فقیری. جبه ات را نمی پذیرم!» …
  • N حکایت طنز فرشته مرگ و خانم میان سال

  • خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را دید. از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟ فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی شد. بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد. جراحی پل…
  • N دخترا چند نوع داداش دارند

  • دخترها چند نوع داداش دارن؟!!  داداش اینترنتی تا هر وقت خواستن ازش اکانت مجانی بگیرت!و بدون وجدان درد اد لیستشو نو پر از این داداشیهای1 رنگ و وارنگ کنن! 2- داداش خر زور تا در موقع لزوم حال بعضیا رو بگیره! 3- داداش خوش تیپ و پولدار تا به دوستاش بگه این بی-اف منه!4- داداش خر خون تا در موقع امتحان براش تقلب بنویسه! 5- داداش ماشین دار تا اونو اینور و اونور برسونه! 6- داداشی که چشم دیدنشو نداره (هم…
  • N حکایت آموزنده طنـــــــــــز

  • روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگه هارون الرشید  وجمعی از یارانش وارد حمام شدند و چشم هارون الرشید به بهلول افتاد! و از بهلول پرسید که اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت می ارزم؟!! بهلول گفت: پنجاه دینار!!! هارون الرشید برآشفت وگفت:نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من می ارزد!!! بهلول نیز در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قیمت کردم وگرنه خود خلیفه که ارزشی ندارد!!!…