بلاگ كاربران
روزی خروسی بود که ازدواج کرد و پس از مدتی صاحب چندین جوجه ی زیبا شد آنها خانواده ای شاد و خوشبخت بودند جوجه ها فکر می کردند که پدرشان نیرومندترین موجود جهان است و همسر او نیز چنین نظری داشت .
جوجه ها دیده بودند که هر روز صبح با آواز پدر خورشید طلوع می کند.و می پنداشتند بدون آواز پدر خورشید بر نخواهد آمد و می دانستند که بدون خورشید اتفاق شومی خواهد افتاد .
روزی خروس مریض شد او سرما خورد و نتوانست بانگ صبحگاهی خود را سر دهد , در نتیجه در بستر افتاد و مرغ و جوجه ها پنداشتند که آن روز آخرین روز حیات زمینیان است.و ناامیدانه منتظر بودند تا به چشم خود مشاهده کنند که بر سر دنیای بدون خورشید چه خواهد آمد. آن روز صبح خورشید طبق معمول طلوع کرد و آنها از این که خورشید بدون آواز خروس بیرون آمده بسیار شگفت زده شدند.
اما کمی بعد فهمیدند که خورشید بخاطر صدای خروس طلوع نمی کند
و این خروس است که به شکرانه ی طلوع خورشید آواز سر می دهد .
بد نیست بعضی وقت ها باورهایمان را مورد بازبینی قرار دهیم.
عالی وتشکر
احسنت