توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
از طنزهای تلخ روزگار ماست.
بی اختیار یاد این نوشته سیمین بهبهانی افتادم که:《وای که ردپای دزد آبادی ما چقدر شبیه چکمه های کدخداست》؟؟!!!
یکی می گفت :
دزد چکمه های کدخدا را دزدیده ؛
دیگری میگفت:
چکمه های دزد شبیه چکمه کدخدا بوده و هر کسی بطریقی واقعیت را توجیه میکرد.
دیوانه ای فریاد برآورد که :
مردم ! دزد خود کدخداست!!! اما اهل آبادی پوزخندی زدندو گفتند؛
کدخدا !! به دل نگیر او دیوانه و مجنون است.
ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست.
از فردای آن روز دیگر کسی آن مجنون را ندید و وقتی احوالش را جویا می شدند، کدخدا میگفت دزد او را کشته است!!!
کدخدا واقعیت را میگفت ولی درک مردم از واقعیت فرسنگها فاصله داشت شاید هم از سرنوشت مجنون می ترسیدند!
چون در آن آبادی؛
دانستن بهایش سنگین بود!!!
ولی نادانی، انعام داشت
نظرات دیوار ها
لايك
لایک