دیوار کاربران


0Arta
0Arta
۱۳۹۵/۰۹/۰۳

-اگ اینجا بودی میزاشم چنتا بم مشت بزنی
+میزدما
-خب منم میزاشم
+چنان که کبود شه،خیلی ازت کینه دارم ،لگدم میزدم
-عب نداره،بهتر از اینه که دلت کبود شه!

+5

پریسا
پریسا
۱۳۹۵/۰۹/۰۱


mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۰۹/۰۱

وقتی آنچه را که ما خوب و زیبا می دانیم ، دیگری خوب و زیبا نداند ، از او می رنجیم . امروزه حتی اگر کسی همفکر ما نباشد او را از خود می رانیم و همچنان می خواهیم عقیده ی خود را به دیگران تحمیل کنیم . می خواهیم کافران بینوا را به دین خود بیاوریم تا آنان را از آتش دوزخ برهانیم ، دوزخی که معتقدیم در انتظار آنهاست ؛ حتی به شدت می ترسیم مبادا عقیده مان مقابل باورهایمان قرار گیرد .

"انسان در جستجوی هویت خویشتن"

farhad0000
farhad0000
۱۳۹۵/۰۸/۳۰

راستی خدا

دلم هوای دیروز را کرده

هوای روزهای کودکی را

دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم

آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد

دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم الفبای زندگی را

میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند

دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان هر چه میخواهید بکشید
این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو

دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم

آن را نچینم

دلم میخواهد …

راستی خدا!

می شود باز هم کودک شد؟؟؟

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۸/۳۰

کسانی که دوستتان دارند
قادرند صدایتان را بشنوند
حتی وقتی که ساکتید...

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۸/۳۰

یک نفر....
تنها
یک نفر
از تمام جهان کافیست
که ایمان بیاوری
زندگی
ارزش زیستن را
دارد.....!

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۸/۳۰

رابطه ها سرد شده است
سال ها در کنار هم می ایستیم
شبیه دو مجسمه در میدان
بدون اینکه پای قلبی در میان باشد .

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۸/۳۰

رشد و پیشرفت نتیجه ایجاد تغییر و تحول در زندگیست. اگر همچنان در وضعیت فعلی خود باقی بمانید، هیچ گاه به رشد و تعالی نمی رسید. شیوه ی تفکر و عملکرد خود را تغییر دهید تا بتوانید به کلیه اهداف خود دست پیدا کنید. باید توجه داشت که تغییر و تحول از یک روند ممتد پیروی کرده و هیچ گاه متوقف نمی شود. به محض متوقف شدن تغییر و تحول، رشد و پیشرفت شما هم متوقف می گردد

mkhm
mkhm
۱۳۹۵/۰۸/۳۰

دوستی با بعضی آدم‌ها مثل نوشیدن چای کیسه ایست.
هول هولکی و دم دستی.
برای رفع تکلیف .
اما خستگی‌ات را رفع نمی‌کنند.
دل آدم را باز نمی‌کند. خاطره نمی‌شود. _________________________
دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است.
پر از رنگ و بو.
این دوستی‌ها جان می‌دهند برای خاطره‌های دمِ دستی..
این چای خارجی را می‌ریزی در فنجان،
می‌نشینی با شکلات فندقی می‌خوری و فکر می‌کنی خوشحال‌ترین آدم روی زمینی.
فقط نمی‌دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دو ساعت می‌شود رنگ قیر... سیاه ... ___________________________
دوستی با بعضی آدم‌ها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است.
باید نرم دم بکشد.
باید انتظارش را بکشی.
باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی.
باید صبر کنی.
آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی.
باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک.
خوب نگاهش کنی.
عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته، جرعه جرعه بنوشی‌اش و زندگی کنی...️️ زندگی تان پر از دوستان ناب.

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۸/۳۰

زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.
اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌کند تا بعداً تک تک آنها را به‌رخم بکشد.
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتى.
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود که حس کردم زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یک جاده ناهموار!
اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب مى‌زد.
آن روزها که من رکاب مى‌زدم و او کمکم مى‌کرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما رکاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى کسلم مى‌کرد، چون همیشه کوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌کردم.
یادم نمى‌آید کى بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو رکاب مى‌زدم.
حالا دیگر زندگى کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در کوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداکثر سرعت براند،
او مرا در جاده‌هاى خطرناک و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.
گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو کجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌کردم دارم کم کم به او اعتماد مى‌کنم.
بزودى زندگى کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى که مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.
او مرا به آدم‌هایى معرفى کرد که هدایایى را به من مى‌دادند که به آنها نیاز داشتم.
هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.
و ما باز رفتیم و رفتیم..
حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»
و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمى که سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت مى‌کنم. حالا دیگر بارمان سبک شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.
او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناک بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز کند..
من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم..
این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنکى صورتم را نوازش مى‌داد.
هر وقت در زندگى احساس مى‌کنم که دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،
«رکاب بزن....»