دیوار کاربران
moritez
۱۴۰۲/۰۱/۱۶
moritez :
{h}
|
|
shab
۱۴۰۲/۰۱/۱۶
دستها را ميتوان بست، تنها را ميتوان خسته كرد، روحها را ميتوان آزرد، ميتوان زنان را ترساند و مردان را اخته كرد، ميتوان لشكري آراست و يمين و يسار آن را به دروغ و ريا سپرد، چشمها را ميتوان سحر كرد، ميتوان از سادهدلان، ارتشي به هيبت كوه و آهن ساخت، هيچ دست و دلي نيست كه هرگز نلرزد، ميتوان خطكش حقيقت و عدل را شكست و تازيانه برداشت ... اما با لشكر سيلآساي واقعيتها چه ميتوان كرد؟ |
|
─═ह☞ԹՊiՌՅԽ☜ह═─
۱۴۰۲/۰۱/۱۵
سلام دوست عزیز |
|
hosein12345
۱۴۰۲/۰۱/۱۵
|
|
moritez
۱۴۰۲/۰۱/۱۰
دانلود اهنگ احمد سعیدی بنام عشق بی گناه |
|
moritez
۱۴۰۲/۰۱/۱۰
متن اهنگ احمد سعیدی بنام عشق بی گناه |
|
moritez
۱۴۰۲/۰۱/۰۹
moritez :
اگر مهربانی کنیم،
به خودمان برمیگردد... دستی که گل میدهد، خودش هم بوی گل می گیرد... {H} دقیقن همینطوره |
|
moritez
۱۴۰۲/۰۱/۰۹
moritez :
می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود. نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستایی همین کار را کرد.
امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟» خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!» امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟» خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت: «من!» امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش متنفر باشد؟» خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت: «من!» سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت: «بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو.» 555+ {67} حکایت عاالی بود |
|
rayan_send
۱۴۰۲/۰۱/۰۹
اگر مهربانی کنیم، |
|
shab
۱۴۰۲/۰۱/۰۹
می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود. نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستایی همین کار را کرد. |