دیوار کاربران


saeed1360
saeed1360
۱۳۹۵/۰۸/۰۱

دست های نداشته ات را می گیرم و به خیابان می‌روم، قرارمان همین بود، مگر نه؟ تو آن سوی شهر من این سوی شهر، قدم بزنیم روی خیالِ هم. بس که ممنوع است این عشق، از بهشت که هیچ، از دنیا هم رانده می شویم.

امروز روئیده بودی بر درگاه پنجره، خودت بودی وگرنه پنجره ی شهری خانه ی من کجا و شوق روئیدن یک گل وحشی کجا؟

دیشب هم پروانه ای رنگی شدی وسط خواب سیاه و سفیدم، شبیه بوسه روی گونه ام نشستی! بیدار شدم، خیالت را آغوش کشیدم و خوابم برد. می دانی از کجا بیایی! می دانی به چه صورتی در آیی، که بشناسم تو را!

امروز روسری آبی ام را می پوشم، رنگ سر آستین های کت پاییزه ات، به خیابان می رویم و یاد هم را قدم می زنیم. موزیکی که دیروز برایم فرستادی را گوش بده... من هم از این همه دور می شنوم.

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۵/۰۷/۲۸

گاهی ادای رفتن در می آوری

فقط خودت می‌دانی که

چمدانت خالیست و پایت نای رفتن

و دلت قصد کندن ندارد.

ادای رفتن در می آوری

بلکه دستی از آستین درآید

و دودستی بازویت را بچسبد.

چشمی اشک آلود زل بزند توی چشمانت

و بگوید بمان !



و تو چقدر به شنیدنش محتاجی ...

گاهی ادای رفتنی ها را در می آوری

بلکه به خودت ثابت کنی

کسی خواهان ماندنت هست هنوز

و وای از وقتی که نباشد کسی ...

با چمدان خالی و پای بی اراده و دل جامانده

کجا میشود رفت؟ کجا..؟