بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    خاطره ای زیبا

  • تعداد نظرات : 0
  • ارسال شده در : ۱۳۹۲/۰۶/۳۰
  • نمايش ها : 291

خانم جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش   بود. از انجایی که باید ساعات بسیاری را در   انتظار می ماند. کتابی خرید. البته بسته ای کلوچه هم با خود   اورده بود  .   او روی صندلی دسته داری در قسمت ویژه  فرودگاه

نشست تا در ارامش استراحت و مطالعه کند. در کنار او بسته کلوجه هم بود. مردی نیز نشسته بود که مجله اش را باز کرد و مشغول خواندن شد. وقتی او اولین کلوچه اش را برداشت مرد نیز یک کلوچه برداشت. در این هنگام احساس خشمی به او دست داد... اما هیچ نگفت. فقط با خود فکر کرد:"عجب رویی داره! اگر امروز از دنده چپم بلند شده بودم چنان نشانش  می دادم که دیگه همچین جراتی به خودش نده!"

هر بار که او کلوچه ای برمی داشت مرد نیز با کلوچه ای دیگر از خودش پذیرایی می کرد! این عمل او را عصبانی تر می کرد ولی نمی خواست  واکنشی نشان دهد. وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود با خود  فکر کرد:"حالا این مردک چه خواهد کرد؟"

مرد اخرین کلوچه را نصف کرد و نیمه آن را به او داد!!

"بله؟! دیگه خیلی رویش را زیاد کرده بود!" تحمل او هم به سر امده بود. بنابراین کتاب و کیفش را برداشت

و به سمت سالن رفت. وقتی در صندلی هواپیما قرار گرفت در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد و در نهایت با تعجب دید که بسته کلوچه دست نخورده ان جاست...! تازه یادش امد که اصلا بسته کلوچه را در نیاورده بود. خیلی از خودش خجالت کشید!! متوجه شد که کار زشت از جانب خود او سر زده است. مرد کلوچه اش را بدون اینکه خشمگین عصبانی یا دیوانه شود با او تقسیم کرده بود، درست موقعی  که او ازاین فکر که مرد از بسته کلوچه او بر میدارد آتشی شده بود و اکنون دیگر زمانی نبود که او درمورد رفتار خود توضیحی دهد یا عذر خواهی کند!!

 

چهار چیز هرگز قابل جبران نیست:

سنگی که پرتاب شده باشد.

حرفی که از دهان خارج شده باشد.

فرصتی که از دست رفته باشد.

زمانی که سپری شده باشد.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !