دیوار کاربران


مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۱۸

دعامیکنم...

زیراین سقف بلند...

روی دامان زمین...

هرکجا خسته پرغصه شدی...

دستی ازغیب به دادت برسد...

و چه زیباست...

که آن دست خداباشدوبس...

عصر همگی بخیر...

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۱۸

ديشب داشتیم فوتبال رو از یه کانال عربی می دیدیم













گزارشگر هر جمله ای میگفت , مادربزرگم میگفت آمین..

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۱۸

خخخخ
من اگه متولد نیویورک بودم…

.

.

.

.

وااااووو نتونست ادامه داد من کیلی فارسی بلد نیست!!!

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۱۸

دهقان فداكار پیر شده و احتیاج به کمک داره،

در تهران مرغاهورمون خوردن خروس شدن،

خروسا مامانی شدن برای مرغا عشوه میان و ناز میکنن،

چوپان دروغگو معاملاتملکی باز کرده و عزیز شده و کلی طرفدار داره،

شنگول و منگول بزرگ شدن و گرگ شدن،

حسنک گوسفند موسفند حالیش نیست، بساز بفروش شده

دارا و سارا رفتنفرانسه کبابی باز کردن،

كوكب خانم حوصله مهمون رو نداره و جواب تلفن رو نمیده،

كبری موهاشو مش کرده وتصمیم گرفته دماغشو عمل كنه

روباه و كلاغ دستشون تو يه كاسست،

حسنك گوسفنداشو فروخته و پیکان خریده مسافرکشی می‌کنه،

آرش كمانگیر معتاد شده،

شیرین،خسرو و فرهاد رو پیچونده و با دوست پسرش رفته اسكی،

رستم و اسفندیار اسباشونو فروختن و موتور خریدن میرن كیف قاپی، راستی

چی به سر ما اومده؟!!؟



فقط عقابه هست که هنوز سر حرفش وایساده ... هنوز که هنوزه میگه... از ماست که برماست!

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۱۸

⇚ بسم الله الرحمن الرحیم ⇛

⇚ خـــدایــا

⇚ همین الان یهویی⇛

⇚ هر ڪسے هر مشڪلے داره⇛

⇚ خودت بر طـرفش ڪن⇛

⇚ تـاامروز بشہ یہ روز به

یـاد موندنی برا همه...

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۱۸

لذت دنیا

داشتن کسی ست که

دوست داشتن را بلد است

به همین سادگی..

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۱۸

دلتنگ شده ام
نمیدانم ! شاید برای تو
یا شاید برای دیروزهایی که باتو گذشت
از ایـــــنجا
صدایت میـــــکنم !
تو از آنــــــجا بغلم کن !
دلــــم گرفــــته......

farhad0000
farhad0000
۱۳۹۵/۰۲/۱۸

آدم های مهربان از سر احتیاج مهربان نیستند آنها دنیا را کوچکتر از آن میبینند که بدی کنند!

آنها خود انتخاب کرده اند که نبینند نشنوند و به روی خود نیاورند نه اینکه نفهمند!

هزاران فریاد پشت سکوت آدمهای مهربان است، سکوتشان را به پای بی عیب بودن خود نگذارید

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۱۸

امروز سوار يه تاڪسى شدم
صد متر جلو تر يه خانمى ڪنار خيابون ايستاده بود
راننده ى تاڪسى بوق زد و خانم رو سوار ڪرد
چند ثانيه گذشت
راننده تاڪسى : چقدر رنگِ رژتون قشنگه
خانم مسافر: ممنون
راننده تاڪسى : لباتون رو برجسته ڪرده
خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه ڪرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!
راننده تاڪسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه ڪرد
راننده تاڪسى : با رنگِ لاڪتون سِت ڪردين؟! واقعاً ڪه با سليقه اين تبريك ميگم
خانم مسافر:واى ممنونم..چه دقتى معلومه ڪه آدمِ خوش ذوقى هستين
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..
موقع پياده شدن راننده ى تاڪسى ڪارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى،اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..
خانم مسافر ڪارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت..
اينُ تعريف نڪردم ڪه بخوام بگم خانم مسافر مشڪل اخلاقى داشت يا راننده تاڪسى...
فقط ميخواستم بگم..
تويه اين چند دقيقه ممڪنه ڪمتر ڪسی از ما به ذهنش رسيده باشه
ڪه راننده ى تاڪسى هم يك خانم بود..
.
ما با تصوراتی ڪه تويه ذهنِ خودمونِ قضاوت ميڪنيم...
______________________________

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۱۸

تولد انسان روشن شدن
کبریتی است و
مرگش خاموشی آن...

بنگر در این فاصله چه کردی؟؟

گرما بخشیده ای...؟؟
یا
سوزانده ای...؟؟!!

______________________________