دیوار کاربران


مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۲۱

يه سري به خودت بزن ............از خودت بگو ...

چند وقتِ که از خودت خبر نداري؟ کجايي ؟ نيستي؟ کم پيدايي ... !

يه سر به خودت بزن ...

بقيه رو ول کن ... يکمي به خودت فکر کن ... مگه چقدر زنده اي؟

اگه تا آخر عمرت هم به اين رويه ادامه بدي هيچي تغيير نميکنه ...

همينه که هست !

پس رهاشون کن ، تا راحت بشي ... بيا سراغ ِ خودت ... يه سري به خودت بزن

کي بهتر از خودت؟ کي بهتر از تو، تو رو ميفهمه

تنهايي ؟؟؟... پُر شو ! از دورن پُر شو ...!

اونقدر پُر که همه ي جاي خالي ها رو بگيره و ديگه خلعي نباشه ...

نگرد دنبالِ کسي که با اون کامل بشي ...خودت يک تنه کامل باش !

وقتي سعي کردي کامل بشي و روي پاي خودت بايستي ...چيزي يا کسي رو که

ميخواي بدستش مياري ...

همين حالا پاشو ...

پاشو يه سري به خودت بزن ... خيلي وقته که خودتو تنها

گذاشته بودي ...

پاشو...

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۲۱

بـﮧسـلامـتـــﮯ كـسـﮯ كـﮧ...

مــارو هــمـيــنجــور ﮮ בوس ב اره...

وگـرنـﮧ از مـ ـا بـهــتــرارو كـﮧ هـمـﮧ בوس دارלּ...

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۲۱

شنیــدم حـــاج خانم برای چـــندمین بار دلـــش هوس طواف کعـــبه کـــرد شمـــا

هم از خدا خواسته لبیـــک گفتی...

مکه خوش گذشــــت ؟ ...

خدایت خوب بود، دینت کامل شد، سنگ هایت را به شیطان زدی؟!

حاجی سوغاتی هایت بوی ندامت می دهند؟! حاجی، لباست از جنس اعلاست؟ ...

حاجی عجب دمپایی سفیدی؟!

سفر چطور بود حاجی..؟؟ خوش گذشت....؟؟

شنیدم حاج خانم بسیار ولخرجی کرده و چند النگو و سینه ریز گرانخریده....

حـــاجی جان خبر داری آقا رضا،،همین همســــایه چند خانه بالاتر،،کلیه اش

را فروختــــه تا برای دختــــرش جهاز بخرد...؟؟؟

دختــــری خودش را فروخت برای مریضــــی مادرش ؟

شنیــــدم دیشــب شــام مفصـــلی به مهــــمانها داده ای...

چند کودک گرســـنه دم در هـــی اذیت میکردند و غدا میخواستنـــد...

آنها را دیدی حاجـــی...؟؟

حـــاجی، با این همه ریا، باز هم مکه خوش گذشت ت ت ت ؟!

سرت را درد نیاورم حاجی جـــــان....

{زیارت قبـــــــــول...}

najaf1352
najaf1352
۱۳۹۵/۰۲/۲۱

هیچکس از کنار گل دست خالی
بر نمی گردد؛
گلاب گیر به گلاب می رسد
کندو دار به عسل
نقاش به نقش
عکاس به عکس،بلبل به آواز...
بیا وگل باش،
وچشمه خیرو خوبی

najaf1352
najaf1352
۱۳۹۵/۰۲/۲۱

هیچکس از کنار گل دست خالی
بر نمی گردد؛
گلاب گیر به گلاب می رسد
کندو دار به عسل
نقاش به نقش
عکاس به عکس،بلبل به آواز...
بیا وگل باش،
وچشمه خیرو خوبی

najaf1352
najaf1352
۱۳۹۵/۰۲/۲۱

خدا در گُل خدا در اب و رنگ است
خدا نقاش اين جمع قشنگ است

خدا ذات گُل و ذات قنارى است
خدا اثبات باران بهارى است

خدا در هرنظر ايينه ماست
همين حالا خدا در سينه ماست

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۲۱

زندگی یعنی چه؟

شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من


خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

لب پاشویه نشست


پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین


با خودم می گفتم

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ!!!

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی در همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست



شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی فهم نفهمیدن هاست


زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست



زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم


مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۲۱

محبوبـم سلام ؛
دیشب دلتنگت شدم و رفتم سراغ آسمـان ،
اما هرچه گشتم اثری از مـاه نبود که نبود ،
گفتم بیایم سـراغ خودت ؛
احوال مهتابیت چطور است ؟
چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بـدی های مــَن ؟
چه خبــر از تمام صبــرهایت در بـرابـر ناملایمتی هـای مــَن ؟
چقــدر نیامده انتظار خبــر دارم ...
چه کنــم ؟ دلـــم برای تمام نامهربانی هـایت لک زده ...
میدانــم خسته ی راهـی ، ببخش ؛
سفــره ی دلــم را پهـن کردم دوباره ،
باز هم مخاطب شدی ...
و به مقصد رسیدی
این بــار بدون مــَن ؛
امــا مــَن همچنان رد پـاهای تــو را دنبال می کنم ،
نــه بــرای رسیدن به تــو ، نـــه ؛
می خــواهم بــی مــَن بودن هایت را بشمــارم ...

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۲۰

تـمـام مـعـلوم هـا و مجـهـول هایـم را

بـه زحمـت کـنـار هـم مـی چـیـنم

فـرمـول وار ؛

مـرتـب و بـی نـقـص ...

و تــو

بـا یـک اشـاره

هـمـه چـیـز را

در هـم می ریــزی ...

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۲/۲۰

دلم کسی را میخواهد،کسی که از جنس خودم باشد...



دلش شیشه ای...گونه هایش بارانی...دستانش کمی سرد...



نگاهش ستاره باران باشد...



دلم یک ساده دل می خواهد...!!!



بیاید با هم برویم...نمیخواهم فرهاد باشد،کوه بتراشد...



نمیخواهم مجنون باشد،سر به بیابان بگذارد...



میخواهم گاهی دردم را درمان باشد...



شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخواهم...!!!



غریب آشنایی میخواهم بیاید با پای پیاده...



قلبش در دستش باشد..چشمانش پر از باران باشد...



کلبه کوچک را دوست دارم...اگر این کلبه در قلب او باشد...