متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - saha24

saha24
بـــــے تو هـــــر لحظه مــــــــــرا بیم فرو ریختن اســــــــــت همچو شهرے که به روے گسل زلزله هاست.
4653
  • جنسیت : زن
  • سن : 35
  • کشور : ایران
  • استان : فارس
  • شهر : مرودشت
  • فرم بدن : متوسط
  • اندازه قد : 1.60
  • رنگ مو : قهوه ای تیره
  • رنگ چشم : قهوه ای
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : نمیکشم
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : مجرد
  • وضعیت بچه : انتخاب كنيد
  • وضعیت سواد : کارشناسی
  • نوع رشته : علوم ریاضی
  • درآمد : متوسط
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : پاره وقت
  • دین : مسلمان
  • مذهب : شیعه
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : متوسط
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
  • حالت من : کنجکاو
  • فریاد من : بـــــے تو هـــــر لحظه مــــــــــرا بیم فرو ریختن اســــــــــت همچو شهرے که به روے گسل زلزله هاست.
  • اپراتور : همراه اول
  • نماد ماه تولد : اردیبهشت
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : 30760_headxoo3ptqgxmnknejy1vs5unbtx9f2jn552j.jpg
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

8 سال پيش

پندها دادم به دل، اما دلم عاقل نشد
هیچکس مانند او دلدادهٔ بیدل نشد

گفتم ای دل عشق را پنهان کن و نشکن غرور
شانه بالا کرده بر من ارزشی قائل نشد

بارها دادم نشانش سبزه و جوی و چمن
لیک او جز روی تو بر دیگری مایل نشد

خواستم تا پرده ای سنگین کشم بر روی عشق
هیچ ابری طلعتِ خورشید را حائل نشد

گفته بودی کن حذر از آتش سوزان عشق
خواستم، اما به چشمانت قسم حاصل نشد

8 سال پيش

کسی می داند کجا سنگ صبوری می فروشند؟
دل غمگینی دارم که سالهاست در آرزوی درد دل کردن با سنگ صبوری است تا رازهای مگویش را بی هراس از نگاه های غرق در سوء ظن ، پچ پچه های مردد و نگاه های مشکوک ، بر گوش سنگ صبورش زمزمه کند. و بیم آن را نداشته باشد که کسی قضاوتش کند. سرزنشش کند و باد ، اسرار پنهانش را که کسی جز آینه نمی داند بر سراسر شهر منتشر کند، تا مردم تصویر اندوهش را قاب بگیرند.
دل غمگینی که در تمام عکس ها لبخند می زند تا کسی نفهمد غریبه ای در این حوالی پرسه می زند که راز شبهای سیاه را می داند و می ترسد از آنچه که نمی داند و از آنچه که میداند و آنچه که خواهد دانست. و می ترسد از کلاغی که پرید از فراز سر ما و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد ... خبر ما را با خود به شهر ببرد کسی که نمی داند کجا سنگ صبوری می فروشد. رازهای من مدتهاست که در پستوی دلم خاک می خورد

8 سال پيش

باید زندگی را با تمام وجود دوست داشت. باید حسابش را از روزگار جدا کرد. زندگی تقصیری ندارد اگر گاه ناچار است به ما سخت بگیرد! وظیفه اش همین است. این است که گاه سخت بگیرد ، گاه سخت بگذرد، و گاه دل ما را بلرزاند. باید به زندگی احترام گذاشت و یاد گرفت هر کدام ما در مقابل آن دیگری مسئول است. زندگی در مقابل ما، و ما در مقابل او. باید برگهای رنگی را، باران شیشه ای را ، باید خوشی های کوچک را ، اتفاقات خوشرنگ را ، باید همه چیز را دوست داشت. حتی عاطفه های بی دلیل را! باید یادمان بماند برای یک ایستادن ساده چند بار زمین خورده ایم تا طعم همین زندگی ساده نوش جانمان شود! باید زندگی را سر کشید و به سیاهی های زندگی مدال ستاره زد. شاید تا شقایق هست باید زندگی کرد ...حتی اگر شایدهای فراوان دوره مان کنند.

8 سال پيش

ساده باش ؛
اما ساده قضاوت نکن نیمه ی پنهان آدم ها را

ساده زندگی کن ؛
اما ساده عبور نکن از دنیایی که تنها یکبار تجربه اش می کنی

ساده لبخند بزن ؛
اما ساده نخند به کسی که عمق معنایش را نمی فهمی

ساده بازگرد ؛

و
به یاد داشته باش :

هیچکس ارزش زانو زدن و شکسته شدن ارزش هایت را ندارد …

گاهی خودت را زندگی کن

8 سال پيش

برای تو می نویسم:
سهم من ک نیستی،،
سهم قصه من بمان..!
سهم فکر من...
سهم عاشقانه های من ..
سهم خواب دستهای من،بمان...!!
ازکنار من ک،رفته اي...
از خیال من" مرو"...
سهم من ک،نیستی..!! سهم من ک،نمی شوی..!
سهم دفترم..
سهم واژه های من..
سهم سطرهای
" خسته ام " بمان..

میدانی:
وابستگی به کسی که،متعلق به تو نیست یعنی:
"" مرگ تدریجی""



8 سال پيش

وعده ی ما سر همان تپه ی کوتاه ، از آنجا که دشت شقایق پیداست. گرچه فصل شقایق های وحشی نیست ولی ما که راز داغ دلش را خوب می دانیم. می نشینیم و به جای خالی اش آنقدر خیره می مانیم تا بشکفند. می شکفند. آنها راه و رسم معجزه را خوب می دانند. اصلا یکیشان را با اجازه ی صاحب معجزه ها می چینیم و قاب میگیریم لب طاقچه تا یادمان بماند که عاشقی رسم دارد. داغ دارد و البته اعجاز. توی گلدان دم پنجره شمعدانی بکار . می گویند برکت می آورد. بو ندارند اما رنگشان به گلابدان و کوسن های مخمل می آید. اگر می گویی حسن یوسف برایت خوش یمن نیست، می سپاریمش به آب . به یاد نیل! که پیچ و تاب راه عزیز شدنش را به چشم دیده و میداند. راستی هر چه می کاری عددش فرد باشد . می دانی چرا!... حالا شد. حالا خانه، خانه است . خانه ی بی گل فقط چهار دیواری است. پس وعده ی ما سر همان تپه ی کوتاه . قصه که از آنجا آغاز شود شگون دارد. باقیش با من!