متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - negin6900

  • جنسیت : زن
  • سن : 27
  • کشور : ایران
  • استان : فارس
  • شهر : شیراز
  • فرم بدن : هیکل زیبا
  • اندازه قد : انتخاب كنيد
  • رنگ مو : انتخاب كنيد
  • رنگ چشم : قهوه ای
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : انتخاب كنيد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : مجرد
  • وضعیت بچه : انتخاب كنيد
  • وضعیت سواد : انتخاب كنيد
  • نوع رشته : انتخاب كنيد
  • درآمد : انتخاب كنيد
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : انتخاب كنيد
  • دین : انتخاب كنيد
  • مذهب : انتخاب كنيد
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : شوخ طبع
  • درباره من : ۰-۹-۱-۶-۲-۱-۴-۸-۰-۸-۴
    فاطمه
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
  • حالت من : عاشق
  • فریاد من : انتخاب كنيد
  • اپراتور : همراه اول
  • نماد ماه تولد : مهر
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : 96135_head2tgor2bgkggx91en6n6gu5fekbnhym5q5c.jpg
  • آهنگ پروفایل : ۳

6 سال پيش

دنیا

بسان فرشی است

ڪه هر ڪس گره ای به آن میزند.

سایه روشنی از ثواب و خطا.

دوست من،

سهمت را زیباتر بباف.

7 سال پيش

من ادعا نميکنم
که هميشه
به ياد کسانی هستم
که دوستشان دارم ،،،،
اما ادعا می‌کنـم
حتی!!!
در لحظاتی که
يادشان نيستم،،،،،
با تمام وجود دوستشان دارم...
شبتون بخیــر

7 سال پيش

به هر چيزی که مي‌بينى زود اعتماد نكن! حتى نمك هم دقيقا شبيه شكره!

+5

7 سال پيش

و بالاخره
روزى
در سال هاى دور
اين را مي فهمى
كه فرق بسيار زيادى است
بين اينكه
خاطرات در شما حل شوند يا ته نشين..

7 سال پيش

اشک و عطش

پسرک همان طور که داشت زنجیر می زد توی صف در هیئت عزاداری پیش می رفت که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد پس از چند لحظه با لحن کودکانه رو به آسمان کرد و با خود گفت : «خدایا گریه نکن بچه ها دیگه تشنه نیستن

7 سال پيش

حسرتی که به دل ماند و نماند»

از بچگی آرزو داشت ظهر عاشورا، علامت را روی دوشش بگذارد و جلودار دسته باشد.

همه می‌گفتند: «کوچکی، بزرگ که شدی بیا.» بزرگ شد،

میان کسانی که داوطلب بودند علامت را بلند کنند، از همه لاغرتر بود.

گفتند: «برو سربازی، بر و بازو که پیدا کردی بیا.»

سرباز شد. جبهه رفت. اسیر شد.محرم بود که برگشت،

با آستین‌های خالی که به سر شانه‌اش سنجاق شده بود

و نگاهی که هنوز رنگی از حسرت داشت