دیوار کاربران


rezak
rezak
۱۳۹۴/۱۲/۱۵

ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮ
ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﻼﻣﻢ ﺑﺎﺷﯽ
ﺩﯾﺪﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯼ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ !
ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﺎﺷﯽ
ﺷﻨﯿﺪﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯼ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ!

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۷

نمی دانم چرا جسد آنهایی که می گفتند :

" بی تو می میرم "

هرگز پیدا نشد ...

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۷

خانه دل تنگ ِ غروبی خفه بود
مثل ِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمین ِ دل ِ آن کودک ِ خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه !

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۷

تو آرزو میکنی وخدا هم میشنوه وهیچوقت فراموش نمیکنه؛ولی تو فراموش میکنی که اون چیزی که امروز داری،آرزوی دیروزت بوده

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۷

.
آدمیزاد بی غذا دو ماه دوام می آورد
بی آب ، دو هفته
بی هوا ، چند دقیقه
بی”وجـــدان”، خـیلی . . .
متاسفانه خیلی !

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۴

هرصبح یک دوستت دارم روی میز پهن می کنی
با همان وقار همیشگی گیسو به دست باد می دهی

و زندگی در من آغاز می شود
و تو‌همانی که هر بار لبخند میزند

طرح پر،رنگی از عشق در من نمایان می شود
...خوشبختی یعنی همین که عشق زیرسقف ما نارنجی می شود

و ما خوشبختیم که از شوق آسمان آبی لبخند بر لب داریم
و من لبخندت را

به وقت باران
زیر درخت پرتغال
بوسه میزنم...

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۴

لحظه ها را نکش!لحظه ها را نخور!

بگذارلحظه ها بمانند؛با شعر،با سرود،باترانه

لحظه هاراباخنده نگه دار!

قصه خوانی کن،پای کوبی کن،شادمانی

با لحظه ها بچرخ!

به لحظه ها گوش کن!

به لحظه ها بچسب!

ثانیه ها را ببوس!

دقیقه ها را

وساعات را برای خودت بخر!

لحظه ها را نکش!لحظه ها را نخور!

با مهربانی،دل به لحظه ها بسپار

زیبایش کن،زیرو روکن اما کنار لحظه بمان

لحظه ها را تکانی ده

خاک شان را بگیر،دست شان را

وآرام آرام به سویی برو که عاشقش هستی

آن گاه،لحظه های آرزو،آرام آرام سر می رسند!

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۴

تا حالا احساس کردین معجزه براتون اتفاق افتاده باشه؟

معجزه چیه؟

من می گم یه اتفاقه که حتی فکرشم نمی کنی به وقوع بپیونده.....

من احساسش کردم ............چندسال پیش نمی خواستم یه اتفاقی بیوفته و نیوفتاد.............می خواستم اون اتفاقی که من می خوام بیوفته.........

توی یه شب سرد زمستونی به اوج رسیدم..........بعد از کلی اشک ریختن...........و حرف زدن با خدا..........حتی وجودشو منکر شدم.................

گفتم خدایا چرا ما باید فقط قصه های معجزه رو بشنویم..............

گفتم خدایا اگه هستی نشون بده خودتو................................

توی یه صبح سرد زمستونی احساس کردم... هست... چه چیزی هست مهم نیست مهمه اینه که .............هست..................

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۲

چقــــــدر

زندگی قشنگ می شود

وقتی کسی را داشته باشی

که پا به پای تو

دیوانگی کند

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۳۰

از دور تو را دوست دارم

بی هیچ عطری ، آغوشی ، نوازشی و یا حتی بوسه‌ای

تنها دوستت دارم از دور …