بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    ...

  • تعداد نظرات : 0
  • ارسال شده در : ۱۳۹۶/۰۲/۱۶
  • نمايش ها : 185

تأثيرگذارترين متنى كه تا به امروز خواندم...

 

خانمم همیشه میگفت دوستت دارم‌،

من هم گذرا میگفتم منم همینطورعزیزم ...

از همان حرفهاایی که مرد ها از زنها میشنوند و قدرش را نمیدانند‌. همیشه شیطنت داشت.

 

ابراز علاقه‌اش هم که نگو‌..آنقدر قربان صدقه‌ام میرفت که گاهی با خودم میگفتم : مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه‌مند است ؟

 

یک شب کلافه بود ، یا دلش میخواست حرف بزند ، میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشد با او مفصل صحبت کنم ، من برای فرار از حرف گفتم :میبینی که وقت ندارم ،من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست .

 

گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی .

 

این را که گفت از کوره در رفتم ،گفتم خدا کنه تا صبح نباشی .

 

مردها که عصبانی میشوند ممکن است هر چیزی بگویند ، بی اختیار این حرف را زدم ... این را که گفتم خشکش زد ، برق نگاهش یک آن خاموش شد ،به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست .

 

بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم ،موهای بلندش رها بود و چهره‌اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم ،افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم لبخند بی روحی زد.نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .

 

آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم .

 

از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته‌ام .هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام .

 

گاهی با خود میگویم مگر با یک جمله در عصبانیت میشود یک نفر را ... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد؟!! همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود .

 

شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود ،از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق آمدم از دیدنش اما در ظاهر، نه .

 

شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم ،اما طبق معمول وقتش رانداشتم.

 

کارهایم روبراه شد،همان وضعی را دارم که همسرم برایم ارزو داشت .

 

و من اما ...ارزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت ،

 

بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم ،کشوی کنار تخت را باز کردم ، یک نامه آنجا بود ،پاکت را که باز کردم جواب آزمایشش تمام دنیا را روی سرم آوار کرد .

 

خانواده‌اش خواسته بودند که پزشکی قانونی ،،چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم .‌‌.. آنشب برای این میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد‌‌‌. حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد...

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !