بلاگ كاربران


اشک رازی ست

 

لبخند رازی ست

 

عشق رازی ست

 

اشک آن شب لبخند عشقم بود

 


 

قصه نیستم که بگویی

 

نغمه نیستم که بخوانی

 

صدا نیستم که بشنوی

 

یا چیزی چنان که ببینی

 

یا چیزی چنان که بدانی...

 

من درد مشترکم مرا فریاد کن.

 


 

درخت با جنگل سخن می گوید

 

علف با صحرا

 

ستاره باکهکشان

 

و من با تو سخن می گویم

 

نامت را به من بگو

 

دستت را به من بده

 

حرفت را به من بگو

 

قلبت را به من بده

 

من ریشه های تو را دریافته ام

 

با لبانت برای همه ی لب ها سخن گفته ام

 

و دست هایت با دستان من آشناست.

 


 

در خلوت روشن با تو گریسته ام

 

برای خاطر زندگان،

 

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

 

زیباترین سرود هارا

 

زیرا که مردگان این سال

 

عاشق ترین زندگان بوده اند.

 


 

دستت را به من بده

 

دست های تو با من آشناست

 

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

 

بسان ابر که با توفان

 

بسان علف که با صحرا

 

بسان باران که با دریا

 

بسان پرنده که با بهار

 

بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

 

زیرا که من

 

ریشه های تو را دریافته ام

 

زیرا که صدای من

 

با صدای تو آشناست...

 

احمد شاملو

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


unerground2
ارسال پاسخ

farnia :
ممنون از بلاگ بسیارزیباتون
{H}

سپاس

farnia
ارسال پاسخ

ممنون از بلاگ بسیارزیباتون

unerground2
ارسال پاسخ

SA00 :
{h}

سپاس

SA00
ارسال پاسخ