بلاگ كاربران


يکي از روزها ناخداي يک کشتي و سرمهندس آن در اين باره بحث مي  کردند که در کار اداره و هدايت کشتي کدام  يک نقش مهم  تري دارند.

بحث به  شدت بالا گرفت و ناخدا پيشنهاد کرد که يک روز جايشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتي را به  دست بگيرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتي برود.

هنوز چند ساعتي از جابه  جايي نگذشته بود که ناخدا عرق  ريزان با سر و وضعي کثيف و روغن  مالي بالا آمد و گفت: «مهندس سري به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش مي  کنم، کشتي حرکت نمي کند.»

سرمهندس فرياد کشيد: «البته که حرکت نمي کند، کشتي به گل نشسته است.»

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


FirePhoenix
ارسال پاسخ

داستان جالب و آموزنده ای بود
ممنون

Deadboy
ارسال پاسخ